بچه که بود خیلی پر شر و شور بود. هیچ وقت راه نمی رفت همیشه می دوید از همان بچگی می رفت کنار پدربزرگش حاج آقا سیدمحمدرضا خردمند و تمام مسائل دینی و شرعی را می پرسید و یاد می گرفت و به آنها عمل می کرد . از تشییع جنازه ی شهید که آمد رفت حمام دوش گرفت و به همسر برادرش سکینه گفت: لباسهای مرا تمیز کن و یک مقدار نخ همرنگ لباس جبهه ای میخواهم . سکینه گفت : نخ لباس نظامی برای چه میخواهی گفت: میخواهم داشته باشم شاید در جبهه احتیاج شود . به او گفته بود من به جبهه می روم و خیلی دلم می خواهد مثل جده ام حضرت فاطمه سلام الله علیها گمنام شوم .
خدا می داند من بعد ها چقدر گریه کردم ، رفت بیرون ، دم غروب بود آمد خانه اما نگفت به من که فردا به جبهه می روم.
گفت مادر بیا و من را در آغوش بگیر .صورتش را بوسیدم گفت چرا این طرف صورتم را نبوسیدی این طرف را هم ببوس. از این کارش تعجب کردم گفتم برو خودت را لوس نکن .
نمی دانستم که او می خواهد برای آخرین بار گونه هایش را ببوسم چون بعد از این ، فقط یکبار
دیگر می توانستم او را ببینم و آن هم چند تیکه استخوان بود.
اما خودش این ها را می دانست و رفت توی اتاقش که فردا برود سر کارش. صبح زود رفته بود شب که باقر آمد گفت رضا رفته جبهه. گفتم چطور رفته هنوز عینکش را نگرفته… بدون عینکش رفته؟!
۱۰ روز پیش از عید نوروز در عملیات بدر شهید شده بود مدتها بعد از عملیات بدر ما انتظارش را می کشیدیم اما نیامد.
سیدکاظم کجا ها که نرفت برای پیدا کردن نشانی از او و تمام سرد خانه های اهواز و تهران را رفت اما هیچ خبری از او نشد تا اینکه بعد از ۱۲ سال آمد و من تمام این دوازده سال را گریه کردم که ای کاش نشانی از او بیایید.
اوایل یک بار که میخواست به جبهه برود دایی اسماعیل پورزکیخانی اورا دیده بود و نگذاشته بود سوار ماشین شود . او را پیاده کرده بود گفته بود باید از پدر و مادرت اجازه بگیری تازه تو هنوز ۱۵ سال هم نداری .گفته بود دایی اسماعیل من باید به جبهه بروم دفعه بعد میروم جبهه و من مفقود هم
می شوم .
فعالیت :
هیچ وقت بیکار در خانه نمی نشست
یا به سر کار می رفت یا می رفت فوتبال، شنا یا کاراته.
هیچ کسی کوچکترین ناراحتی از او ندیده بود هر جا می رفت همه تعریف تربیت و اخلاق او را می کردند.
افتخار می کنیم که پسرمان در راه جدش رفت و در جوار جدش قرار گرفت و با آنها محشور شد . نیت و قصدش هم از جبهه رفتن همین بود و خدا او را پذیرفت و لایق دانست .
خاطره ای از شهید سیدمحمدرضا رضایی؛
گفت مادر بیا و من را در آغوش بگیر .صورتش را بوسیدم گفت چرا این طرف صورتم را نبوسیدی این طرف را هم ببوس. از این کارش تعجب کردم گفتم برو خودت را لوس نکن .
نویسنده : رضا کاشفی - خانم حسینی منبع : دارالبقاء
ثبت دیدگاه