هنوز پانزده سالش تمام نشده بود که با شهید محمد علی محمد صادقی به سپاه رفت . به من گفت: مادر میخواهم به جبهه بروم ، دو سال بود که عضو سپاه شده بود. در این دوسال آنقدر مخلص و پاک و باتقوا شده بود که بیشتر از سنش نشان می داد. صبح ها بعد از نماز به سر کار می رفت وقتی من رختخوابش را جمع می کردم چند تا عقرب را زیر لحافش می دیدم همیشه به من میگفت مادر اینها کاری با من ندارند خداوند نمیخواهد من به دست اینها بمیرم تقدیر من این است که با تیر دژخیمان به شهادت برسم.
بچه هایی که سر کوچه و خیابان می نشستند را نصیحت میکرد که خودتان را اصلاح کنید و به خودتان بیایید .
از جبهه که می آمد می گفتم مادر از جبهه بگو تو آنجا چکار میکنی؟ میگفت: مادر کار من، خدمت کردن به اسلام و امام است همین.
یکبار که از جبهه آمد مدتی اینجا ماند و دوباره می خواست برود اما من جلویش را گرفتم. گفتم مادر یک مدت جبهه نرو و پیش ما بمان هرچه التماس کرد نگذاشتم برود مدتی بعد مریض شد و روز به روز حالش بدتر می شد. گفتم خدایا من با این بچه چه کردم .خدایا بچه ام را به خودت میسپارم .
یکبار که محمود روانه ی جبهه شد روی پشت بام خوابیده بودم در خواب دیدم گهواره ای از آسمان آمد پایین داخلش پراز نور بود دستی نورانی لحظه ای دستم را گرفت و بعد دوباره به آسمان برگشت وقتی که بیدار شدم بوی عطر عجیبی کل خانه را در بر گرفت آمدم پایین نماز خواندم بعد گفتم :قربانت شوم ای امام زمان شما قربانی مرا قبول کردید دانستم که محمود آخر در همین راه شهید می شود.
محمود بیش از حد به من احترام میگذاشت با این که مادرش بودم اما درست او را نمی شناختم. بعد از شهادتش متوجه شدم که او چه انسانی بود .
یکی از کارهایی که می کرد این بود که هر وقت می آمد با این که خودش از لحاظ مالی وضع آنچنان خوبی نداشت مانند حضرت علی (ع) شب ها می رفت در خانه ی یتیم ها پول و برنج و روغن میگذاشت که بعد از شهادتش ما متوجه شدیم. وقتی که مادران بچه ها می آمدند و می گفتند: ما حالا متوجه شدیم چه کسی به ما کمک می کرد . بچه های ما حالا بزرگترشان را از دست داده اند.
آخرین باری که میخواست به زاهدان برود گفت :رفتن من این بار از همیشه سختر است ممکن است دیگر برنگردم دلتان را قوی کنید و صبر پیشه کنید که خدا با صابران است.
درزاهدان با اشرار درگیر می شود. اشرار به آنها تیراندازی می کنند آنقدر به ماشین محمود تیر میزنند تا این که او به شهادت میرسد همیشه به من میگفت :مادر برایم دعا کن که شهید شوم و نه در بستر مرگ بمیرم بالاخره هم به آرزویش رسید.
ثبت دیدگاه