بنده از سال شصت که عضو سپاه شدم با ایشان آشنا شدم و تا عملیات بدر و لحظه شهادت با هم بودیم.
ایشان از همه جهات برای ما الگو بودند بسیار خوش رو و با تدبیر بودند و در عین ساده زیستی باصفا بودند همیشه در لحظات سخت به ما روحیه می دادند حرفشان با عملشان یکی بود و از همه مهم تر به مسئله ولایت خیلی اهمیت می دادند مسئله جنگ و شرکت در جنگ را یک تکلیف شرعی می دانستند و در همین راه به شهادت رسیدند.
در اوج عملیات بدر با خون سردی کامل رفتار می کرد و تبسمی که در آخرین لحظات و آخرین دیدارما بود هنوز به یاد دارم
ایشان به خاطر تمام ویژگی های بارزی که داشتند از جمله خلاقیت در تاکتیک جنگ در حین عملیات بدر به عنوان معاون فرمانده گردان حاج علی عابدینی منصوب شدند
عملیات بدر به این صورت شروع شد که ما شب وارد عملیات نشده بودیم و روز عملیات را آغاز کردیم یکی از دوستانی که از شب با ما بود و شاهد (ناخوانا) کسانی همچون حمید باقری و سایر دوستان که در آن منطقه وعملیات بود منطقه را برای ما توجیح کرد قرار شد ما به کمک برادرانی که در خط مقدم هستند برویم وقتی که به آخرین منطقه سیل بند رسیدیم که پشت سیل بند رودخانه ای بود (دجله یا فرات) محمود حاج باقری و حاج علی عابدینی با هم در یک سنگر نشسته بودند و در مورد عملیات صحبت می کردند شاید متجاوز از پنج یا شش مرتبه برای تدارکات مهمات به شهر علقمه می رفتیم چون عملیات حدود ساعت ۶ بعد از ظهر بود که حالت عقب نشینی به خود گرفته بود و مقداری از تجهیزاتی که در آن شهر باقی مانده بود را باید برمی گرداندیم تاکتیک عراقی ها شروع شد کار بسیار سخت شده بود و تمام توان مقاومتی بچه ها ضعیف شده بود.
لشکرهایی که همجوار لشکر ثارالله عملیات داشتند درست ساعت ۳ بعد از ظهر عقب نشینی کرده بودند در محوری که ما بودیم حالت مثلثی داشت که در وسط خاکریزهای (ناخوانا) قرار داشت عده ای زیادی شهید و مجروح شده بودند و در زمان پاتک نیروهای عراقی فرصت کوتاهی پیدا شد که می توانستند تعدادی از مجروحین و شهدایی که می توانستند قایق ها به عقب ببرند و بعد همین فرصت هم قطع شد آتش دشمن بسیار سنگین شده بود کسانی که می توانستند به عقب رفته بودند غیر از مجروحینی که به شدت زخمی شده بودند و توان رفتند نداشتند و بیهوش شده بودند و در حال جان دادن بودند.
نزدیک اذان مغرب بود که قایق دیگری نیامد من هم که چند ترکش به سینه ام خورده بود داشتم به عقب می رفتم که محمود حاج باقری را که به شدت مجروح شده بود را دیدم گفتم محمود ، علی عابدینی کجاست؟ گفت: زخمی شده بود او را به عقب بردم. دایی محمدعلی هم همین اطراف است که به داخل مثلثی رفت و هنوز نیامده و منتظر او هستم. ما در آن لحظه ای که به عقب رو می آوردیم ۴ نفر بودیم که یکی گلوله توپی در محل ما اصابت کرد و یک حالت موجی به ما دست داد.
محمود جراحتش خیلی زیاد بود به صورتی که دستش شکسته بود و استخوان بیرون زده بود و از ناحیه پهلوی راست هم جراحت زیادی داشت ران پایش هم به همین صورت و پایین پایش هم ترکش خورده بود. شدت جراحات خیلی عمیق بود من با کمک یکی از دوستان آخرین فردی که بعد از ما بود به ما رسید خواستیم که کمک کند تا ایشان را بیاوریم عقب با کمک هم ایشان را حدود صد متر تا آن منطقه سیل بند آوردیم که بعد از آن باید از منطقه باتلاقی عبور می کردیم باید ۲۰۰ متر از این منطقه رد می کردیم تا به رودخانه برسیم و آنجا اگر قایقی می آمد میتوانستیم برگردیم.
درد شدیدی محمود را فرا گرفته بود تقاضای استراحت کرد و ما ایشان را کنار همان سیل بند خواباندیم فردی که با ما بود چون خودش هم زخمی شده بود رفت و ما تنها شدیم من کنار محمود نشسته بودم از ایشان سوال کردم محمود فرد دیگری نیست که به ما کمک کند اگر می خواهی کنارت باشم و با شما اسیر شوم من حاضرم و اگر می توانی تحمل کنی من به تنهایی شما را به دوش بکشم و ببرم راه دیگری نیست عراقی ها تا پشت سیل بند آمده اند. دیگر وقتی نمانده و این سیل بند که بین ما و عراقی ها قرار داشت که حدودا تا بیست متری ما رسیده بودند الان هر تقاضایی داری به من بگو در حالی که مدام ذکر یا محمد و یا صاحب الزمان را زمزمه می کرد.
ایشان از من خواست که داخل منطقه مثلثی بروم و محمدعلی صادقی را پیدا کنم تا با هم برگردیم داخل منطقه مثلثی از هر طرف مورد هدف قرار می گرفت گلوله توپ و کاتیوشا تمام منطقه را زیر آتش قرار داده بود هرطوری بود وارد منطقه شدم. کسی که حرکت کند را ندیدم. آنجا یا شهیدان بودند یا مجروحینی که در اغما و بیهوشی بودند. برگشتم نزدیک سیل بند فردی را هم دیدم از ایشان سوال کردم از بچه های ما کسی باقی مانده از دایی محمدعلی خبری داری؟ گفت هیچ کس نمانده و دایی محمدعلی را هم می گویند شهید شده. هوا کاملا تاریک شده بود و عراقی ها تقریبا به ما رسیده بودند از پشت سیل بند حرکت کردیم تا کسی را برای کمک پیدا کنیم چند نفر را دیدم که سوار قایق هستند و می خواهند بروند از آنها خواستم تا به کمک محمود حاج باقری بروند درحالی که خودم دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود.
آنها وقتی جراحات ما را دیدند ما را سوار قایق کردند گفتند الان دیگر امکان برگشت نیست باید هرچه زودتر برویم عراقی ها کاملا ما را زیر نظر دارند و دیگر هرگز فرصت برگشتن پیدا نشد
سلام، در مطالب خاطرات شهدا کلمه ( ناخوانا) ضعف بزرگیست و از آنجا که دیگران یا خانواده شهدا بخواهند از این مطالب استفاده کنند ، انگار خاطره ناقص است چه بسا قرار باشد بصورت کتابی جمع اوری شود ، خواهشا مطالب را به حقیر ارجاع دهید تا تکمیل شود و یا تماس و پیامک دهید ،تشکر