ولادت:
شب جمعه به دنیا آمد،پدرش او را برابر با شیرینی کرد.چون تولدش با برکت بود.
راوی:مادر شهید
خصوصیات اخلاقی و دوستان:
از لحاظ اخلاق و رفتار عالی بود،بین فرزندانم سید ابوالقاسم گل سر سبد بود.در همه ی کارها به ما کمک می کرد، پسر زرنگ و هوشیاری بود.
راوی: مادر شهید
حضور در جبهه:
به جبهه علاقه داشت، به همراه دوستانش تصمیم گرفتند که به جبهه بروند.آن موقع شانزده ساله بود، و من به او گفتم: صبر کن سید تقی از سربازی بیاید، دیپلمت را بگیر، بعد تو را برای سربازی می برند. ولی او عازم جبهه شد.پدرش با جبهه رفتن سید ابوالقاسم موافق بود و می گفت: من پاهایم صدمه دیده اند و نمی توانم به جبهه بروم ولی تو برو.آن زمان هر چه می توانست جمع می کرد و به جبهه می فرستاد.از جمله محصول پسته ی آن سال را تماما به جبهه فرستاد.سید عباس چهار سال از سید ابوالقاسم کوچکتر بود که سید ابوالقاسم به او گفته بود که موتور سواری یاد بگیر باید کارهای مادر را انجام بدهی.یادم نمی رود خانه ی برادرش سید احمد بودیم، یکی از برادرانش آمد و گفت: این نمازی که سید ابوالقاسم امشب خواند، برگشتی ندارد حتما شهید می شود.
راوی: مادر شهید
رویاها:
هر روز به خانه یکی از همسایه ها می رفتم تا از سید ابوالقاسم خبر بگیرم، یک روز که به خانه رسیدم، خسته بودم، خوابیدم؛ در عالم رویا دیدم سه خانم چادر مشکی یک سینی پر از جواهرات که با پارچه ی تمیزی پوشانده شده بود برایم آوردند.
بعد از شهادتش یک بار عکس سید ابوالقاسم را در ماه دیدم.
بعد از شهادتش خواب دیدم؛ جوانی با لباس سفید پشت در ایستاده است و پدر شهید هم آنجا ایستاده بود و باغچه ای پر از درختان گلابی، انار و انگور در خانه بود.همین که دستم را بلند کردم گلابی بچینم از خواب بیدار شدم، وقتی بیدار شدم حس کردم جوان سفید پوش سید ابوالقاسم بوده است.
راوی:مادر شهید
خبر شهادت:
آماده شده بودم که برای تشییع جنازه بروم که یک ماشین حاضر شد من را سوار کرد و بعد پدرش را سوار کردند و خبر شهادتش را به ما دادند.من خدا را شکر می کنم سید ابوالقاسم در راه خیر به شهادت رسیده است که باعث آبرو و عزت است.اگر مثل بعضی ها کشته می شد و یا به زندان می افتاد باعث سرافکندگی بود.
راوی: مادر شهید
دوران مدرسه:
دوران ابتدائی را در هرمزآباد و دوران راهنمائی را در همت آباد گذراند. برای دوران هنرستان به رفسنجان رفت و سال سوم هنرستان به جبهه اعزام شد.
راوی: برادر سهید(سید تقی)
حضور در جبهه:
مادرم به سید ابوالقاسم گفته بود سید تقی جبهه است،صبر کن بیاید بعد شما برو! ولی او می گوید: من باید به وظیفه ی خودم عمل کنم.پدرم مشوق سید ابوالقاسم برای حضور در جبهه بود.زمانی که از جبهه برای مرخصی آمدم،سید ابوالقاسم در عملیات به کمرش ترکش های متعددی اصابت کرده بود(حدود ۱۰ تا ۱۵ تا) به او گفتم: برای درمان به پزشک مراجعه کنیم ولی جواب داد که فرصتی نیست.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
آخرین اعزام:
زمانی که می خواست به جبهه برود من او را با موتور از مسیر لاهیجان به باغ بسیج هرندی رساندم.در طول مسیر بعد از میدان شهید امینی، جلوی مسجد بنر شهید شمسی نصب شده بود، شهید وقتی بنر را مشاهده کرد خیلی ناراحت شد و افسوس و حسرت می خورد که ما همرزم بودیم و او شهید شده ولی من هنوز شهید نشده ام. از حالات و رفتارهایش مشخص بود که آخرین حضورش در خانه است.هنگامی که نماز می خواند چنان با خضوع ، خشوع و حضور قلب بود که باعث حیرت من می شد.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
خصوصیات اخلاقی و اوقات فراغت:
بسیار مهربان، پاک و سالم بود.در آن زمان در رفسنجان اتاقی را کرایه کرده بودند و یک هفته می ماندند.زنانی بودند که مقید به حجاب نبودند ولی سید ابوالقاسم آن قدر پاک و سالم بود که به نا محرم نگاه نمی کرد.پسر درس خوان و با استعدادی بود و دوستانش،پسر عمویش سید جواد و حسن حاج عسکری بودند.اوفات فراغت هم بیشتر در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد، مخصوصا اکثر کارهای مادر و کارهای خانه را سید ابوالقاسم انجام می داد. هر چه از اخلاق حسنه و مهربانی اش بگویم کم گفته ام.بسیار مهربان و با گذشت بود، با پدر و مادر و خواهران و برادران خوش رفتار بود و بین فرزندان اسوه و نمونه بود.پدر در روستا با هزینه شخصی مسجدی احداث کرد و در مسجد نماز جماعت و مراسم برای مناسبت های مختلف برگزار می شد، سید ابوالقاسم همیشه در مسجد حضور داشت.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
انقلاب و جبهه:
خط قرمز او انقلاب و حضرت امام(ره) بود و اگر کسی توهینی می کرد واکنش نشان می داد.جو جامعه و سخنرانی های حضرت امام(ره) باعث حضور در جبهه ها می شد،اکثر خانواده ها یک یا دو فرزندشان و یا حتی بیشتر در جبهه ها حضور داشتند.مشوق اصلی برای حضور سید ابوالقاسم در جبهه پدرم بود و حتی وقتی می خواستیم به جبهه اعزام شویم،پدرم برای هزینه های احتمالی،مبلغی پول به ما می دادند.وقتی که بعد از شهادت سید ابوالقاسم کیفش را برگرداندند؛ ۶۰۰ تومان پول داخل کیفش بود، که آن زمان پول زیادی بود که نشان از اهتمام پدر برای حضور ما در جبهه ها می داد.در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید، به نقل از مجید حسنی در این عملیات سید ابوالقاسم تک تیر انداز بود که خمپاره می خورد و قسمتی از بدنش در اثر اصابت خمپاره از بین می رود.شهادت سید ابوالقاسم روح تازه ای در اهالی روستا میدمد، به طوری که هر کس هر کمکی که می توانست به جبهه ها می کرد.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
تاثیر پدر:
پدرم بسیار انقلابی و مذهبی بود و ما هم همین طور تربیت شده بودیم.ولی سید ابوالقاسم نسبت به ما مقیدتر بود،قبل از پیروزی انقلاب با اینکه سن کمی داشت اعلامیه پخش می کرد.
پدر با اینکه سواد کافی نداشت ولی تاکید می کرد که باید طبق رساله امام(ره) وظایف خود را انجام دهیم. سید ابوالقاسم را خیلی دوست داشت و به شهادتش افتخار می کرد. وبسیار خوشحال بود که توانسته این چنین فرزندی تربیت کند و تقدیم اسلام و انقلاب کند.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
مجروحیت:
مجروحیت های سید ابوالقاسم اکثرا به صورت اصابت ترکش بود و هیچ گاه بستری نشد.
راوی:برادر شهید(سید تقی)
شهادت:
زمان شهادتش من جبهه بودم و برای چهلمش آمدم.شبی که شهید شد من داخل سنگر در منطقه گیلانغرب نگهبانی می دادم،حالا نمی دانم خواب بودم یا بیدار…ساعت ۲ شب بود برای یک لحظه در عالم رویا دیدم که سید ابوالقاسم از دست چند دشمن فرار می کند و من دنبالشان می کنم تا کمکش کنم و یک دفعه دیدم که سید به سمت آسمان عروج کرد، و بعد من بیدار شدم، حس کردم اتفاقی افتاده است. وقتی برای مرخصی آمدن متوجه شدم سید ابوالقاسم در همان تاریخ و لحظه به شهادت رسیده است.آرزوی سید ابوالقاسم شهادت بود.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
عنایات شهید:
ما خیلی وقت ها دچار مشکلات و بیماری می شویم که با توسل به شهید عزیز گرفتاری هایمان رفع شده است.چند بار خواب دیدم که در جای بسیار خوبی است و احوال خوشی دارد و با دوستانش کنار هم هستند.
راوی: برادر شهید(سید تقی)
خصوصیات اخلاقی و اوقات فراغت:
سید ابوالقاسم بسیار خوش اخلاق، مهربان و باخدا بود؛ از زمانی که به سن تکلیف رسید واجبات خود را انجام می داد و اهل مسجد بود.در همه ی کارها به مادر و پدرم کمک می کرد.من اصلا به یاد ندارم که هیچ وقت عصبانی شده باشد.در اوقات فراغت در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کرد.
راوی: خواهر شهید
انقلاب و جبهه:
به امام و انقلاب علاقه ی خاصی داشت، قبل از پیروزی انقلاب مرتبا در تظاهرات های ضد شاه شرکت می کرد.سید ابوالقاسم به حضور در جبهه علاقه داشت و مشوق اصلی او برای این امر پدرم بود.وقتی از جبهه برگشت بدنش ترکش خورده بود ولی در مورد این مسئله به خانواده حرفی نزد.
راوی: خواهر شهید
شهادت:
آرزوی سید ابوالقاسم شهادت بود.ما خانه بودیم که مشاهده کردم مردم بیرون از خانه جمع شده اند؛ اینگونه ما از شهادتش باخبر شدیم.اوایل از شهادتش ناراحت بودم، ولی در نهایت از اینکه در راه خدا به شهادت رسیده، خرسند شدم.از مسئولین می خواهم به حرف های خود عمل کنند و مشکلات مردم را حل و فصل کنند.
راوی: خواهر شهید
دوران تحصیل:
ما در یک روستا زندگی می کردیم ، هم کلاس و هم سن بودیم.شهید بسیار با تقوا ،صاف ، ساده و مرتب بود.ما در دوران دبستان در هرمزآباد همراه بودیم، برای دوران راهنمایی همت آباد درس می خواندیم.سال سوم راهنمایی ، که سال ۵۷ بود انقلاب شروع شد، که روی دیوار ها شعار مینوشتیم، عکس امام را روی دیوار ها چاپ می کردیم ، اعلامیه پخش می کردیم ، راهپیمایی و تظاهرات می رفتیم.بعد از پیروزی انقلاب ما برای دبیرستان به رفسنجان رفتیم، در یک خانه زندگی میکردیم.تا سال سوم دبیرستان در رشته مکانیک در هنرستان بصیر زاده همراه با شهدای دیگر از جمله شهید محمد حسینی نژاد درس می خواندیم.
راوی:پسر عموی شهید(سید جواد)
حضور درجبهه:
سال سوم دبیرستان بودیم که امام برای حضور در جبهه فراخوان دادند، من با ابوالقاسم در یک اتاق زندگی میکردیم، با هم تصمیم گرفتیم که به خانه بیائیم و بعد به جبهه برویم. از مدرسه اجازه گرفتیم. من و سید ابوالقاسم ، حسن حاج عسکری ، بچه های هرمزآباد و محمد حسینی نژاد ، حدود بیست و پنج ، شش نفر میشدیم.ثبت نام کردیم ، رفتیم کرمان آموزش دیدیم ، ۱۵روز آموزش دیدیم ، از آنجا به اهواز اعزام شدیم.آن موقع که ۱۵ روز آموزش مان تمام شد ، به دلیل کم بودن سن و کوتاهی قد ما را اعزام نمی کردند، بلاخره با گریه و التماس اعزام شدیم.با قطار به اهواز اعزام شدیم.اهواز هم که رفتیم ، آنجا چند روز آموزش دادند.
راوی: پسر عموی شهید(سید جواد)
عملیات فتح المبین:
اسفند ما ۱۳۶۰ بود که عملیات فتح المبین شروع شد.ما لشکر ثارالله، گردان خط شکن بودیم.عملیات فتح المبین شروع شد ،شب ما می خواستیم حرکت کنیم ، به ما گفته بودند، ساعت ۵ صبح به دشت اهواز می رسیم، منطقه ای به اسم امامزاده عباس ، یک ساختمان بزرگ بود ، ۸ تا تانک عراقی آنجا هست ، ۵ صبح که به آنجا رسیدید ، آنها را بگیرید ، همانجا مستقر شوید.ساعت ۵ صبح که به آنجا رسیدیم ، عملیات ما شروع شد ، یک ساعت نشد که ما این ۸ تا تانک را تصرف کردیم.آنجا که باید مستقر میشدیم ، فرمانده مان شهید شد ، و کسی برای هدایت بچه ها نبود. بچه ها در دشت پراکنده شدند و تانک او یک طرف. من همینطور جلو رفتم ، ۱۵ ، ۱۶ کیلومتر رفتم ، ارتش عراق از چند طرف حمله کرده بود ، ایران که حمله کرد، از همه جا به پشت کوه ها عقب نشینی کرد، دشت عباس که ما بودیم ، یک مرتبه پاتک زد ، ما وسط دشت بودیم ، بدون سنگر ، فقط یک جاده آسفالت سنگر ما بود ، یک مرتبه دیدیم تانک های عراقی به شکل هلالی جلو آمدند، از هوا هواپیما و هلی کوپتر ها ، از زمین تانک و نیرو هایشان بودند.ابوالقاسم تیر بارچی بود ، در عملیات من کمک تیر بار چی بودم ، همراهش بودم . با ابوالقاسم روی جاده آسفالت مستقر شدیم ، با رگبار می زدیم ، عراقی ها آمده بودند ، کلاً به هم رسیده بودیم .یکی از دوستانمان سید حمید موسوی ، آن هم کلاسی مان بود ، محصول تدارکات بود.وقتی عراقی ها آمدن از ما اسیر گرفتند.مجید هرندی در عملیات مان بود. سید حمید آمد ، به سید ابوالقاسم گفت:(( سید بلند شو عراقی ها آمدند.))ما را با ماشین پشت خط آورد. همانجا وقتی خمپاره میزدند ، سید ابوالقاسم پشتش زیاد ترکش خورده بود.شب بعد ، عملیات دوباره شروع شد. پیروز شدیم ، دشت عباس را دوباره گرفتیم.عراقی ها عقب نشینی کردن ، آن منطقه ای که باید میگرفتیم، فتح شد.۱۶،۱۷هزار اسیر گرفتیم.روز بعد ، حاج قاسم آمد نیرو ها را جمع کرد ، سخنرانی کرد ، ۵ روز مرخصی داد ، و قرار شد هر وقت اعلام کردند برگردیم.ما با قطار به رفسنجان آمدیم.سید ابوالقاسم به پدر و مادرش نگفت که ترکش خوردم ، که بعدا متوجه شدند ترکش خورده است.روز پنجم اعلام کردند ، گردان هایی که مرخصی رفته اند برگردند. با بچه های هرمزآباد تو این منطقه همراه بودیم .
راوی: پسر عموی شهید(سید جواد)
عملیات بیت المقدس:
به سمت اهواز حرکت کردیم. و برای عملیات بیت المقدس به خرمشهر اعزام شدیم. مرحله اول مقدماتی عملیات را لشکر ثارالله قبول کرده بود.بعد از ظهر بود ، تمام نیرو ها جمع شدند ، شب باید حرکت می کردیم ، تا ساعت ۱۲ شب به خط دشمن بزنیم ، ساعت های ۵ بود که نیرو ها همه به گردان های مشخص شده تیپ ذوالفقار و تیپ لشکر ثارالله رفتند.آیتالله خزعلی برای سخنرانی آمدند ، در هر عملیاتی یکی از علما برای سخنرانی می آمد.شب شد، بعد از نماز و شام، ساعت ۷ حرکت کردیم.همان موقع که می خواستیم حرکت کنیم، بعد از اَذان ، سید ابوالقاسم آمد ، شروع کرد من را بوسیدن ، که عمو بیا خداحافظی کنیم گفتم :((عمو ما همراه هستیم.))گفت:(( نه ، من دیشب خواب دیدم ، که یا تو شهید می شوی ، یا من ؛ یکیمون زخمی می شویم.))گفتم:(( عمو تو عملیات هیچ بلایی سرمون نیامده ، اینجا هم نمیاد.))هم دیگه را بغل کردیم و بوسیدیم و خداحافظی کردیم.۷ کیلومتر در نیزار به سمت عراقی ها حرکت کردیم.ساعت ۱۲ به خاکریز عراقی ها ، که بیابانی صاف بود، رسیدیم.ساعت ۱۲ از نیزار ، همه نیرو ها رسیدند به خاکریز عراقی ها.بعد از نیزار هفتاد متر میرسیدی بیابان میشد ، که بود خاکریز عراقی ها، ساعت ۱۲ عراقی ها یک متری ما بودند ، دوتا گردان بود ، از تیپ ارتش ذوالفقار بود و با گردان تیپ لشکر ثارالله.ساعت ۱۲ باید عملیات را شروع می کردیم ، که با تاخیر عملیات شروع شد، که نیروهای عراقی تا یک متری ما آمده بودند ، کار خدا بود که متوجه ما نشدند.۱۲:۳۰ عملیات شروع شد. به خط دشمن زدیم، خط شکسته شد و جلو رفتیم، هنگام جلو رفتن ، ابوالقاسم من را دید.بعضی از بچه ها روی مین رفته بودند. این شهدا برای ما جانشان را دادند ، تا ما بتوانیم زندگی و آرامش داشته باشیم. خمپاره بود که میخورد به شهید ، دست و پا قطع می شد و می خواستی کمکش کنی نمی گذاشت می گفت : (( دنبال دشمن بروید!!! ))آنها این جور افرادی بودند . این افراد فرشته بودند.ابوالقاسم رفته بود ، ساعت ۱:۳۰، ابوالقاسم به همراه نیروها حدود ۲۰ کیلومتر باید می رفتند به پادگان حمید می رسیدند به آنجا که رسیده بودند، پشتیبانی که باید ساعت ۲:۳۰شب می آمد ، که نتوانست بیاید. بچه ها و ابوالقاسم تا ساعت ۸ صبح با عراقی ها درگیر بودند. به آنجایی رسیده بودند که باید خاکریز را بگیرند و مستقر بشوند ، بعد از استقرار، ساعت ۸ پشتیبانی رسیده بود ، پشتیبانی که آمده بود خط را تحویل بگیرد ، پاتک دشمن شروع می شود ، بچه ها عقب نشینی می کنند، که ابوالقاسم در همان عملیات شهید شد. ابوالقاسم در همان عملیات فتح المبین تا آخرین گلوله میجنگد، از چیزی نمیترسید ، ایمان قوی داشت و خیلی آدم درست و مرتبی بود .از بچه ها خیلی ها شهید شدند ، حمید علی نقی زاده چند وقت پیش بخاطر شیمیایی شهید شد .حسن حاج عسکری پشت خط بود.این هایی که همراه بودند ، مهدی شفیعی ، مجید حسنی ، حمید موسوی.با حمید موسوی در عملیات فتح المبین با هم بودیم ، او مسئول تدارکات بود ، در پاتک دشمن خیلی ما را زیر نظر داشت که چه می کنیم ، الان رئیس هلال احمر است.
راوی:پسر عموی شهید(سید جواد)
خصوصیات اخلاقی و اوقات فراغت:
درس خوان و مرتب بود .بسیار با تقوا بود ، شهدای همه چیز تمام بودند ، فرشته های زمان خودشان بودند.سید ابوالقاسم انسانی بود که با همه دوست بود و مشورت می کرد ، همیشه خنده رو بود و هیچ وقت عصبانی نمی شد.اینجا که میآمدیم ، بیشتر پنجشنبه و جمعه ها با محمد حسینی نژاد می رفتیم انجمن اسلامی کار می کردیم . روز های جمعه که میآمدیم در کشاورزی به پدر و مادر کمک می کردیم .آرزویش آرامش و آسایش مردم بود ، راه خدا رو برود تا بتواند به جایی برسد . از روز اول انقلاب به امام و فرمانش اعتقاد داشتیم ، ما راه خدا رو انتخاب کردیم و سید ابوالقاسم در راه خدا شهید شد.سید ابوالقاسم از نظر قدرت جسمانی در وضعیت مطلوبی بود ، آن زمان که ما به جبهه اعزام شدیم ، وزنش ۳۳کیلو بود و من ۲۷کیلو بودم ، از نظر قدرت عملیات تیربارچی بود ، تیربارچی هم وزنش زیاد است.شجاع بود ، تا آخرین گلوله میجنگید ، که با عراقی ها به هم رسیده بودند ولی سید ابوالقاسم دست بردار نبود ، که سید حمید با ماشین آمد و ما را سوار کرد .سید ابوالقاسم عاشق شهادت بود.
راوی: پسر عموی شهید(سید جواد)
شهادت :
نیروها خط را گرفته بودند ، ۲۰ کیلومتر پیشروی کرده بودند و پادگان حمید را گرفته بودند ، که دشمن پاتک می زند و سید ابوالقاسم مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد و شهید می شود.شهدا راه اسلام را به ما نشان دادند ، شهدا کسانی بودند همیشه مشفق مردم بودند .وقتی گرفتار می شوم به شهدا متوسل می شوم خیلی کمکم میکنند.
راوی: پسر عموی شهید(سید جواد)
موضوع رفتن به جبهه سید ابوالقاسم حسینی
از اول علاقه خاص به جبهه و جنگ داشت همیشه در مراسم تشیع جنازه ها شرکت می کرد. تا اینکه یک روز به خانه آمد و گفت ما تا کی باید فقط در تشیع جنازه ها شرکت کنیم من می خواهم به جبهه بروم. و از بعد با چند تن از دوستانش به بسیج مراجعه کرد و پس از طی مراحل آموزش نظامی به جبهه اعزام شدند پس از مدتی حدود ۴۵ روز برگشت. حالش هم خوب بود چند روز اینجا ماند و دو بار به جبهه رفت.
بار دوم که از جبهه بازگشت موقع نشستن و بلند شدن مشکل داشت به زحمت می نشست و بلند می شد. ترکش به دو سه جای بدن او خورده بود.
به کمر، گردن و بازو به او گفتیم به دکتر مراجع کرد گفت آمدم که این کار را بکنم شب خوابید و فردا بلند شد گفت نمی توانم به دکتر بروم چرا که چند نفر دیگر با من هستند اگر من نروم ممکن است آنها هم به جبهه نروند و این مرا در حضور جدم پیامبر مسئول می کند. درد ترکش را می توانم تحمل کنم ولی درد نرفتن به جبهه را نمی توانم تحمل کنم.
مادرش داد و گریه اش بلند شد که تو به جبهه نرو تا برادرت از جبهه برگردد او گفت برادرم جواب خودش را می دهد و من هم جواب خودم را. مادرش صدای گریه اش بلند شد که نمی گذارم بروی ،گفت فردا قیامت مادر تو می توانی در حضور پیغمبر جواب بدهی که از جبهه رفتن من جلوگیری می کنی. مادرش دیگر چیزی نگفت. آنگاه او به جبهه رفت و حدود پنجاه روز بعد خبر شهادت او را آوردند.
روانش شاد / راهش پر رهرو
ثبت دیدگاه