۴۸ساعت در محاصره بودیم. حسین محمودی که از قبل در شناسایی بود راهی را پیدا کرده بود و قرار شد که ما از کانال بیرون بزنیم و از داخل عراقی ها رد بشیم. زمانی که محمود زخمی شد من تقریبا پنج متر جلو تر بودم وقتی که متوجه شدم محمود نیست به حسین محمودی گفتم حاج باقری کجاست؟ گفت ایشون زخمی شدند و به خاطر جراحاتی که داشتند عقب ماندند. من بلافاصله برگشتم حسین محمودی هم با من آمد. با هم رفتیم محمود را پیدا کردیم. یکی از پاهایش را من گرفتم و پای دیگرش را حسین گرفت تا با خودمان بکشیم. چون چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا دیگر توانی که ایشان را کول کنیم نداشتیم.
حدود چهار کیلو متر با همین وضع آمدیم تا رسیدیم به همان کانالی که حسین بلد بود در داخل کانال یک براندکار درست کردیم محمود را روی آن گذاشتیم. همین که بلندش میکردیم دستمان شل میشد و میگذاشتیم زمین تا اینکه محمود با لحن پر خنده و با آن روحیه بشاش که داشت به ما گفت چرا همانطور که تا حالا مرا میاوردید نمیاورید ؟
چون ما فکر میکردیم محمود از اینکه او را روی زمین میکشیم ناراحت است دوباره با هم همانطور پاهایش را گرفتیم و آوردیم تا از کانال به خاکریز رسیدیم. در آنجا خدا رحمت کنه سید (ناخوانا) چند نفر از بچه ها را آورد و با برانکار محمود را تا داخل آمبولانس بردند و به پشت خط برگرداندنذ.
یک بار که من و محمود می خواستیم به جبهه برویم رفتیم سپاه شرایط به گونه ای بود که بخاطر وظایفی که به من سپرده بودند من نمیتوانستم به جبهه بروم من هم خیلی اصرار داشتم که بروم آشپزخانه سپاه به اتفاق محمود و محمد علی صادقی نشسته بودیم این دو بزرگوار دست هایشان را روی شانه من گذاشتند. اینقدر اصرار نکن تو باید بمونی و بسازی و بسوزی با هم میرویم و برگشت هم نداریم . تو هم چاره ای جز این نداری و همین طور هم شد رفتند عملیات بدر و دیگر هم برنگشتند.
محمود یکی از بهترین ها بود. هیچ مشکلی نبود که به دست ایشان باز نشود. در جوانمردی مثال زدنی بود و عاشق شهادت .
راوی: محمد ابولی
********************************************************
اخر سال ۱۳۶۰ بود از خط آمده بودیم که رادیو اعلام کرد: برای عملیات فتح المبین به نیروی یک ماهه احتیاج داریم . من به اتفاق چند نفر از دوستان راهی خط شدیم ما را به اهواز سپس به شوش بردند. وقتی ما رسیدیم
عملیات تمام شده بود و ما تعویض نیروی سپاه اصفهان شدیم و حسین محمودی فرمانده گروهان ما بود. ما را به تیپ ناراث در پادگان دو کوهه بردند و از آنجا به خط سید جابر نزدیک رود کرخه نور رفتیم در آنجا حاج باقری سخنرانی کردو من و میمندی و پوررمضانی با هم بودیم. من آنجا پای صحبتش بودم مدتی گذشت تا اینکه عملیات بیت المقدس شروع شد. شب هنگام هم به خط رفتیم حدود دو سه کلیومتر پیشروی کردیم تا اینکه به میدان مین رسیدیم و بعد، از میدان مینی بود که یکی از مین ها منفجر شد. مراقبها متوجه حضور ما شدند و تمام منطقه را به رگبار آتش و توپ و گلوله بستند. ما در وضعیت بسیار بدی گیر کرده بودیم. دست من هم تیر خورده بود و شکسته بود. فرمانده دستور عقب نشینی داد تا از خط دیگری وارد شویم چون باید بصورت سینه خیز از میدان مین رد میشدیم امکان برگشت برای من وجود نداشت. باید آنجا می ماندم. به محمد ابولی و شهید حاج باقری گفتم برای من دیگر برگشتی نیست یا اسیر میشوم یا شهید اگر پدر مادر من را دیدی سلام مرا به آنها برسان. گفت : مگر من میگذارم تو اینجا بمانی؟ خودت را بنداز روی پشت من گفتم نه تو فقط تجهیزات مرا باز کن و برو اگر توانستم که می آیم اگر نه بروید منتظر من نباشید.
محمود گفت نه من همینجا می مانم و هر طور شده تو را به عقب می برم. ساعت حدودا ۱۲ شب بود محمود از روحیه بالایی برخوردار بود و به دیگران هم روحیه می داد. پیرمردی نزدیک ما بود و مدام به شهدا و امام زمان متوسل می شد و یک دم امام زمان را صدا میزد.
زیر آتش یکپارچه دشمن شهید حاج باقری به شوخی گفت چیه پیرمرد؟ اینقدر بیتابی میکنی؟ فعلا امام زمان سرش شلوغه رفت کمک بچه ها در خط کنار مرز کار که تمام شد می آید به تو هم سر می زند.
راوی: نصرالله جباری
ثبت دیدگاه