گفت مادر بیا و من را در آغوش بگیر .صورتش را بوسیدم گفت چرا این طرف صورتم را نبوسیدی این طرف را هم ببوس. از این کارش تعجب کردم گفتم برو خودت را لوس نکن .
گفت بابا آیا درست است که بچه های همکلاس من که در خرمشهر و آبادان و اهواز هستند زیر آتش گلوله باشند و من اینجا به درسم برسم. درس من آنجاست
شهید رضایی مهربان، صمیمی و خندهرو بود. بااینکه حدود ده سال بیشتر نداشت، در تظاهرات ضد رژیم منحوس پهلوی با شور و علاقه پابهپای پدر شرکت مینمود.
میروم تا شاید با خونم بتوانم درخت ولایت فقیه و اسلام را آبیاری کنم ، هر چند که هر روز جوی خون از پیش جاری است. میروم تا به دنیا بفهمانم که روزی اگر پرسند همین محصل مدرسه قلم را زمین گذاشته و اسلحه بدست میگیرد.