زمانی که محمد شهید شد من ۱۶ سال و اندی داشتم. شب خواستگاریم پدر و مادر و خواهر بزرگ ایشان به خانه ما آمده بودند، قرار عروسی را گذاشتند؛ محمد گفت: الان در کردستان جنگ است و من باید بروم. بعد از اینکه برگشتم عروسی می گیریم
محمود جراحتش خیلی زیاد بود به صورتی که دستش شکسته بود و استخوان بیرون زده بود و از ناحیه پهلوی راست هم جراحت زیادی داشت ران پایش هم به همین صورت و پایین پایش هم ترکش خورده بود. شدت جراحات خیلی عمیق بود
وقتی این بچه یک و نیم ساله شد پدرش را به سربازی بردند و کار من سخت تر شد. یک روز از فقر و بی پولی که بچه سر گریه افتاده بود و هیچ چیز در خانه نداشتم سراغ هرکس رفتم بی فایده بود با حالت گریه به خانه آمدم که
وقتی با ماشین به خانه می آمد ، برای کار های شخصی و یا مهمانی یا اینکه جایی برود موتورش را بر می داشت و با موتور میرفت. همه به او میگفتند: تو ماشین در اختیارت است آنوقت زن و بچه ات را با موتور جایی میبری؟ جوابی که میداد میگفت: “این ماشین با پول بیت المال تهیه شده است و حتی بنزینش با پول بیت المال است.” من هرگز نمی توانم برای مصارف شخصی ام استفاده کنم.
یک شب دربستان عملیات داشتیم پیش ازاینکه عملیات را شروع کنیم به میدان مین رسیدیم و برای اینکه به دشمن برسیم باید حتما ازمیدان مین عبور می کردیم تا به اون هدفی که می خواستیم برسیم.
وقتی که کارش تمام می شد ماشین را درخانه اش می گذاشت و برای کارهای شخصی و مهمانی رفتن با موتور می رفت. وقتی به او میگفتند ماشین درخانه هست آنوقت با موتور زن و بچه ات را جایی می بری؟ می گفت: ماشین مال بیت المال است و من هرگز استفاده شخصی نمی کنم.
یکی از پاهایش را من گرفتم و پای دیگرش را حسین گرفت تا با خودمان بکشیم. چون چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا دیگر توانی که ایشان را کول کنیم نداشتیم.
رضا گفت: نه این طور مردن خیلی صفا دارد، لذتش از جشن دامادی هم بیشتر است.
گفت مادر بیا و من را در آغوش بگیر .صورتش را بوسیدم گفت چرا این طرف صورتم را نبوسیدی این طرف را هم ببوس. از این کارش تعجب کردم گفتم برو خودت را لوس نکن .
آیا شما اطمینان دارید با وجودیکه دشمن به کشور ما حمله کرده من می توانم با خیال آسوده درس بخوانم و بگویم هروقت درسم تمام شد، آن وقت اگر جنگی درکار باشد ، اگرکشوری در کار باشد ، به میدان نبرد بروم؟!