یکی از بچه ها گفت: چه شده ملا صالح ؟ خیلی خوشحالی؟!گفت داریم آزاد میشویم همه بچه ها گفتن چی ؟؟!!
سیب رو به من داد و گفت این سیب رو بو کن. من گفتم سیب رو میخورند نه اینکه بو کنند.. گفت: نه فقط بو کن و من همین کار کردم همین طور که داشتم آن سیب رو بو می کردم ناگهان از خواب شیرین بیدار شدم و دیدم که نفسم چقدر راحت شده
ما را برد تو یک مغازه ای و گفت : هرکی برای خودش یک کفن بخره. با خنده گفتم حاج قاسم ما هنوز جوانیم تازه از از بند بعثی در آمدیم، حاج قاسم گفت: تنها چیزی که همراه خودتون میتونید ببرید همینه.
وز اعزام بر سر قبر شهیدان “احمد پورکشاورزی” و “علی عرب” رفت و لحظاتی نشست و فاتحه خواند، وقتی که خواسست بلند شه دست روی قبر شهدا گذاشت و گفت “کی باشه منم بیام پیشتون…”
یکی از کارهایی که می کرد این بود که هر وقت می آمد با این که خودش از لحاظ مالی وضع آنچنان خوبی نداشت مانند حضرت علی (ع) شب ها می رفت در خانه ی یتیم ها پول و برنج و روغن میگذاشت
درگوشه ای کمین می کرد. تانک هاکه نزدیک می شدند با سرعت و چالاکی روی تانک می پرید و ضامن نارنجک را جدا می کرد و نارنجک را داخل تانک می انداخت و بلافاصله از تانک پایین می پرید و تانک منفجرمی شد
مدتی بود که از مسیر گلزار شهدا رد نمیشد و از راهی دیگر می رفت. یک روز من متوجه شدم بهش گفتم: چرا مسیرت را عوض می کنی و از راه دیگری می روی ؟ آیا با کسی مشکلی داری؟…
در گوشه ای نشسته بودیم. شهید غلامرضا باقری به من گفت: آیا وقت اذان صبح شده است؟ می خواهم نماز بخوانم. گفتم: در این بحبوحه زیرآتش میخواهی نماز بخوانی؟گفت: می خواهم اگر شهید شدم نمازم را خوانده باشم،
اگر به فیض شهادت نائل گشتم اصلا ناراحت نشو. برایم گریه نکنید و اگر خواستید گریه کنید ، برای علی اصغر و علی اکبر امام حسین گریه کنید و مانند حضرت زینب (س) صبور و استوار باشید.
محمد خیلی با اخلاص و بی ریا بود. به هیچ عنوان دوست نداشت که از وی نامی از نظر مرتبه شغلی یا فعالیتش در جایی برده شود. حتی از اینکه ما بخواهیم چنانچه شهید شد، محلی را بنام ایشان ثبت بدهیم ناراحت می شد و توصیه می کرد دوست ندارم