خوشرو نجیب بود، خنده و تبسم لحظهای از لبانش دور نمیشد. او گلی بود که در بهار شکفت و در بهار نیز خونین رنگ شد.
یکی از کارهایی که می کرد این بود که هر وقت می آمد با این که خودش از لحاظ مالی وضع آنچنان خوبی نداشت مانند حضرت علی (ع) شب ها می رفت در خانه ی یتیم ها پول و برنج و روغن میگذاشت
وقتی این بچه یک و نیم ساله شد پدرش را به سربازی بردند و کار من سخت تر شد. یک روز از فقر و بی پولی که بچه سر گریه افتاده بود و هیچ چیز در خانه نداشتم سراغ هرکس رفتم بی فایده بود با حالت گریه به خانه آمدم که
این سلام گرم مرا که از فرسنگها راه دور و دراز از کوه های سر به فلک کشیده و از درختهای بلند و سر سبز و از گرمای خشک و سوزان خوزستان به سویتان روانه می سازم بپذیرید و در گوشه ای از قلب و عطوف مهربانتان جای دهید