حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

دوشنبه, ۲ تیر , ۱۴۰۴ Monday, 23 June , 2025 ساعت ×
دیدار با صدام ملعون
شناسه : 2257
8
خاطره ای از دیدار آن 23 نفر با صدام: یکی از بچه ها گفت: چه شده ملا صالح ؟ خیلی خوشحالی؟!گفت داریم آزاد می‌شویم همه بچه ها گفتن چی ؟؟!!
نویسنده : دارالبقاء منبع : حسین علی حسینی
پ
پ

یک روز که در زندان استخبارات بغداد نشسته بودیم‌ ناگهان ملا صالح با خوشحالی وارد شد و همین طور که  داشت آهنگ می‌خواند و خوشحالی می‌کرد یکی از بچه ها گفت: چه شده ملا صالح ؟ خیلی خوشحالی؟!گفت داریم آزاد می‌شویم همه بچه ها گفتن چی ؟؟!! گفت: آره می خواهند ما را آزاد کنند همه ی بچه ها‌ بسیار خوشحال شدند همه شادی می‌کردند هیچ کس باورش نمی شد اما از آینده که خبر نداشتیم …..به بچه ها پیراهنی مجلسی با کفش دادند و ما را سوار مینی بوس کردند ۳۰ دقیقه ای بود که همین طور می‌رفتیم که  ناگهان ماشین ایستاد همه متعجب شدیم؛

 سرباز عراقی گفت پایین شوید. از ملا صالح پرسیدیم گفتیم: داره چی می گه ؟‌کجا باید برویم؟ گفت منم‌‌‌ نمی دانم‌‌ بچه ها. میگه باید پیاده شویم و باید جایی برویم‌ (چون ملا صالح هم از نقشه شوم آنها خبر نداشت که بیشتر آن داخل کتاب آن بیست و سه نفر هست )ما را که داشتند همین طور می بردن، کاخی زیبا و بزرگ را دیدیم و نمی دانستیم ما را دارند کجا می‌برند. همه به شدت عصبانی و ناراحت بودند.

هر یک از ما را در مقابل یک میز هایی که جلوی آن میکروفون بودقرار دادند و گفتند باید اینجا بنشینید. قبل از اینکه بنشنیم آنجا پر از فرمانده و سرباز عراقی و اسلحه به دست بودند که با آمدن صدام همه ادای احترام کردند.  که هر قدمی بر می داشت یک دستمال کاغذی می گذاشتند که یک وقت اگر ماده سمی مثل سیانور و… وارد بدنش نشود؛ خلاصه  ما هم به شدت عصبانی و ناراحت شدیم فردی که آنقدر مردم را اذیت کرده بود چندین هزار  شهید داده بودیم و آرزو داشتیم او را بکُشیم حالا جلوی ما  بود. من همان جا بود که از عصبانیت زیاد نمی توانستم تحمل کنم یکی از بچه ها که کنار من بود گفتم‌ کمک کن‌ من سرباز عراقی را بزنم چون یکی از پاهام تیر خورده بود و نمیتواستم درست راه بروم و تعادل نداشتم گفتم‌ من اسلحه را می‌گیرم و فقط صدام را رگبار ببندم. اسم‌ رفیقم محمود ریعت نژاد بود که گفت بچه تکه تکه می‌کنند گفتم‌ باشه طوری نیست  فقط اینو بکُشم‌ . گفت میگم احمد علی ( در اسارت پدرم احمد‌علی صدا می‌کردند ) اگر تفنگ‌ های اینها نمایشی باشد چی ! شاید تفنگ اینها خالی باشه آنجا بود که به فکر رفتم و دیدم حق با اونه. ممکن است تفنگ خالی باشد و هیچ فایده ای نداره بعد که صدام می گه بنشیند که در فیلم است که می‌گوید چرا لنگ لنگ راه می‌روی؟ می گویم‌: به خاطر تیری که در پام هست و بعد نشستیم و سوالاتی پرسید ….( بیشتر آن در کتاب هست) بعد دخترش به ما یک گل داد که بعد ما را سوار مینی بوس کردند آن را له و پاره کردم و آن را بیرون ریختم.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.