ایشان خیلی علاقمند بود که به مناطق جنگی بیاید و در جبهه های حق علیه باطل شرکت کند و همیشه می گفت: من دوست دارم با صدام بجنگم . پدر ایشان نقل می کند: مدتی بود که از مسیر گلزار شهدا رد نمیشد و از راهی دیگر می رفت. یک روز من متوجه شدم بهش گفتم: چرا مسیرت را عوض می کنی و از راه دیگری می روی ؟ آیا با کسی مشکلی داری؟
در جواب گفت: بله من مشکل دارم و با خودم مشکل دارم. هر وقت از گلزار شهدا رد می شوم از شهدایی که در اینجا خفته اند احساس خجالت و شرمساری می کنم. آنها هم مثل من جوان بوده اند. با هزاران آرزو اما رفتند و جانشان را فدای آسایش و دین ما کردند. من چطور می توانم بی تفاوت به کارهای روزمره ام برسم؟من هم می توانم به جبهه بروم و دین خود را ادا کنم تا در آن دنیا شرمنده امام و شهدا نباشم.
محمودنادعلی نسب نقل می کند: ایشان در کربلای یک شرکت می کند . قبل از عملیات هروقت باهم ملاقات می کردیم، می گفت: دایی جان من دوست دارم شهید شوم. می گفتم: دایی جان شما هنوز سنتان کم است و وقت برای خدمت به اسلام زیاد داری. می گفت: نه من آمده ام بجنگم و شهید شوم. ولی ایشان به فیض شهادت آگاهی کامل داشت و برای همین آنقدر علاقه داشت که شهیدشود.
عملیات کربلای یک گذشت و مرحله بعد با سپاهیان محمد وارد شد و در مرحله ی دوم عملیات کربلای پنج شرکت نمود و اینبار علاقه ی او به شهادت چند برابر شده بود. قبل از عملیات به من گفت: دایی جان اینبار من شهید خواهم شد و مدام درحال ذکر گفتن و دعا بود .
همیشه با دوست صمیمی اش شهید محمدحسینی پور(کاظم آباد) باهم بودند. حسن در بیرون سنگر بود و دوستش داخل سنگر که یک گلوله خمپاره به سنگر اصابت می کند و محمدحسینی پور به شهادت می رسد. حسن گفت: دایی من هم تا دقایقی دیگر به شهادت می رسم.
در همین حین عملیات مدتی نگذشت که شخصی پیش من آمدو گفت: حسن کریمی تیرخورد . رفتیم کنارش تیر دوشیکا به قلبش اصابت کرده بود و به شهادت رسید و به آرزوی همیشگی اش که شهادت بود رسید.
ثبت دیدگاه