یک روز توی خیابان میآمدند دیدم یک اعلامیه دست او هست و آمد به خانه ، همان روز هم دایی حسن آنجا بود. دایی از او پرسید که چطور این را برداشتی به همراه خود آوردی؟ گفت: پا زدم زیر آن و آن را انداختم توی گودال و خودم هم رفتم داخل گودال آن را برداشتم و داخل پیراهن خود انداختم تا کسی متوجه کار من نشود و آن را آوردم.
آن روز دایی گفت: که این اعلامیه از آقا امام خمینی است آن را جایی پنهان کنید تا کسی آن را نبیند. اگر کسی این اعلامیه را ببیند از تو می گیرد و شریک جرم می شوید. من که مادرش هستم آن را از او گرفتم و روی چشمان خود گذاشتم و آن را بوسیدم و رفتم داخل کمد آن را پنهان نمودم.
همان روزی که اصغر این اعلامیه را دیده بود، بعد از ظهر آن روز آمدند و نیروهای ژاندارمری ، حسین نادعلی نسب را به خاطر پسرش (شیخ حسن) گرفتند. اصغر دنبال ماشین می دوید و می گفت: اگر او را ببرید ما هم باید همراه او بیاییم او که جلو می دوید من هم دنبال او می دویدم و سر چهار راه جلوی ماشین را گرفتیم و حسین نادعلی نسب را از ماشین پیاده کردند.
اولین خاطره و جنگ شروع شده بود و اصغر به جبهه رفت سه ماه در جبهه بود و از آنجا برایم نامه نوشت و گفت: مادر اگر شما می خواهید کمکی به همرزمان ما بکنید فقط نان خشک یا لباس بفرستید. بعد از چهار ماه از جبهه آمد، دو ماه بعد دوباره به جبهه حق علیه باطل شتافت.
موقعی که می خواست برود گفتم: پسرم نرو ،در جایی دیگر حرف امام را گوش کنید و راه دیگران را ادامه دهید. گفتم که برادرت هم رفته! گفت: مادر تو که اینقدر روزه گرفته ای (که چهاردهم ماه رمضان بود) آیا یکی از ثواب روزه ات را به کسی میدهی؟ گفتم: نه . اصغر گفت: پس برای چه می گویی که نرو به جبهه . من هم که بروم از بابت کسی که نمی روم برای خودم میروم و می خواهم بروم راه شهیدان را ادامه دهم.
قبل از این که دوباره به جبهه برود به من گفت: که رو به قبله سه مرتبه بگو که مادر شیرم حلالت و من هم این کار را کردم و او سه مرتبه دست خود را به بازوی من زد و گفت فدای این مادر بشوم که پسرش را اینطوری حلال کرد و دوباره به من گفت مادر من میروم و دیگر برنمیگردم یا اسیر می شوم یا شهید. اگر به فیض شهادت نائل گشتم اصلا ناراحت نشو. برایم گریه نکنید و اگر خواستید گریه کنید ، برای علی اصغر و علی اکبر امام حسین گریه کنید و مانند حضرت زینب (س) صبور و استوار باشید.
گفتم: پسرم تو که میخواهی به جنگ بروی از تو که کاری بر نمی آید! گفت: مادر تنها آرزوی ما فقط این است که بتوانیم آن صدام جنایتکار را به هلاکت برسانیم و من می خواهم یک نارنجک به کمر ببندم و به عنوان پیغام رسان به پیش صدام بروم و او را نابود سازم.
مصاحبه با مادر شهید اصغر پوررمضانی ۱۳۸۰/۰۶/۲۵
ثبت دیدگاه