حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۶ دی , ۱۴۰۳ Thursday, 26 December , 2024 ساعت ×
مجموعه خاطرات شهید سیدمحمود سیدآقایی
شناسه : 1629
12
از زبان مادر و همسر شهید: وقتی این بچه یک و نیم ساله شد پدرش را به سربازی بردند و کار من سخت تر شد. یک روز از فقر و بی پولی که بچه سر گریه افتاده بود و هیچ چیز در خانه نداشتم سراغ هرکس رفتم بی فایده بود با حالت گریه به خانه آمدم که
نویسنده : رضا کاشفی
پ
پ

تولد شهید

من و پدرش هر دو شانزده سال داشتیم که با هم ازدواج کردیم. اوایل وضعیت مالی خوبی نداشتیم. از خدا خواستم بچه ای که به ما عطا می کند پسری پاک و طاهر باشد ولی مدتی که حامله بودم بیشتر شب ها بی شام می خوابیدم. پدرش کشاورزی می کرد بچه که به دنیا آمد خیلی دوست داشتنی بود همه فامیل دوستش داشتند . وقتی این بچه یک و نیم ساله شد پدرش را به سربازی بردند و کار من سخت تر شد. یک روز از فقر و بی پولی که بچه سر گریه افتاده بود و هیچ چیز در خانه نداشتم سراغ هرکس رفتم بی فایده بود با حالت گریه به خانه آمدم که پوران همسایه ام که بقالی داشت را دیدم. ماجرا را که به او گفتم، گفت: مغازه مال خودت است هر چیز که احتیاج داشتی ببر.

من هر چه احتیاج داشتم برداشتم و گفتم به من نخ قالی بده تا برایت خورجین و قالی ببافم. رفتم خانه چرخ نخ ریسی را بیرون آوردم و تمام نخ ها را تا ساعت دوازده شب آماده کردم و آنها را گذاشتم روی دیوار تا صبح خشک شود صبح که شد با کمک محمد علی پسرعمه ام (شهید محدعلی محمدصادقی) دار خورجین را آماده کردم و شروع به بافتن کردم. بعد از سه شبانه روز خورجین تمام شد. حتی شب ها تا ساعت دو کار می کردم و این بچه را کنارم می خواباندم و بعد از چند ساعتی می رفتم سراغش شیرش می دادم و خوب نگاهش می کردم تا اینکه چیزی او را اذیت نکند چون برق نبود.

خورجین را پنجاه تومان می فروختم و از آن روز کارم همین بود. حتی همسایه ها به من پشم می دادند و من آنها را ریسه می کردم و گلیم می بافتم وقتی که پدرش برگشت سه و نیم سال داشت. پدرش را نمی شناخت ،کم کم وضع مالی ما از آن حال درآمد و بهتر شد . شش ساله که شد به مدرسه در هرمزآباد فرستادمش تا کلاس پنجم همان جا گذراند.  من تخم مرغ می فروختم و برایش دفتر و مداد می خریدم. سیزده ساله بود که با محمد علی به سپاه رفت  و چهارده سالگی گفت مادر من می خوام به جبهه بروم. در این دو سال که به سپاه می رفت آنقدر مخلص و با تقوا شده بود که به نظر نمی آمد که چهارده سال دارد صبح ها که از خواب بلند می شد نمازش را می خواند و می رفت سرکار وقتی که من رخت خوابش را جمع می کردم پنج عقرب را زیر لحافش دیدم. همیشه به من می گفت اینها کاری به کار من ندارند و این خیلی عجیب بود.

حضور در جبهه

بچه هایی که سر کوچه و خیابان می نشستند را نصیحت می کرد که خود را اصلاح کنند. از جبهه که می آمد می گفتم مادر از جبهه بگو تا آنجا چکار می کنی؟ می گفت: مادر کار من خدمت کردن به اسلام و امام است همین یک سال قرار بود لحظه سال تحویل پیش ما باشد اما نیامد و نامه ای هم نداد خیلی ناراحت بودم به خاطر اینکه شهید شده باشد چون خودش می خواست که شهید شود. روز چهارده عید بود داشتم دخترم را برای مدرسه رفتن آماده می کردم که دیدم یک نفر با لباس جبهه ای سبزی می آید به طرفم که نزدیک شد دیدم محمود است. گفتم مادر پس چرا نامه ای ندادی؟ گفت: قرار بود بیایم که عید حمله شروع شد و من ماندم تا بعدا بیایم حالا یا خودم یا جسدم یکی می آمد. بعد از احوال پرسی و روبوسی کردن با من و بقیه، گفت: مادر این بچه مدرسه اش دیر می شود زودتر آماده اش کن.

مدتی اینجا بود دوباره می خواست برود اما من جلویش را گرفتم گفتم: مادر تو دو سال دیگر باید بروی سربازی لااقل این مدت را کنار ما بمان هرچه که التماس کرد برود، نگذاشتم. بعد از مدتی دیدم این بچه مریض شده حتی خود ما هم از مریض شدن او ، مریض شدیم. وقتی که شنیدیم دارند از کرمان نیرو اعزام می کنند گفتم خدایا این بچه ام را به خودت می سپارم هر چه صلاح باشد قبول می کنم. از دواخانه(داروخانه) قرص و دارو برایش گرفتم و دادم به او  بهتر که شد گفتم اگر می خواهی بروی  برو. هزارتومان پول و چندتا لحاف و پتو را هم برای کمک به جبهه دادم و گفتم مادر امام زمان نگهدارت باشد اینها را با خودت ببر.

خداحافظی کرد و رفت شب رفتم روی پشت بام خوابیدم در خواب دیدم که گهواره ای از آسمان پایین آمد داخلش پر از نور بود دست نورانی لحظه ای دستم را گرفت و بعد دوباره برگشت آسمان وقتی که بیدار شدم دیدم بوی عطر گل خانه را در بر گرفته آمدم پایین نماز خواندم بعد گفتم قربانت شوم امام زمان شما قربانی من را قبول کردید دانستم که آخر در این راه شهید می شود.

خواستگاری و ازدواج

یک بار که از جبهه آمد خانه قرار شد برویم برایش خواستگاری من دختر برادرم را برایش در نظر گرفته بودم او هم راضی بود گفتم که باید اول برای خودت در سپاه کاری دست و پا کنی او هم رفت و بعد از امتحانی که داده بود در سپاه مشغول به کار شد گفتم الهی شکر آن زمان دختر برادرم یازده ساله بود و پسرم شونزده رفتم پیش برادرم ناصریه و قرار عروسی را گذاشتیم عروسی سه روز طول کشید سال های اول در خانه ما بودند اولین فرزندش که پسری بود روز ولادت امام جواد(ع) در خانه ما به دنیا آمد تا اینکه خانه خودش کامل شد و رفتم آنجا یادم می آید که وقتی بچه دومشان که دختری بود می خواست به دنیا بیاید محمود خیلی نگران بود می گفت مادر هیچ وسیله ای پیدا نکردم چه کار کنم گفتم با موتور ببر بیمارستان  

برخورد با منافقین از زبان همسر شهید

در منطقه ای که آدم زندگی می کند همه نوع آدمی هست. میرفت ودر بین آنها نفوذ می کرد بدون اینکه او را بشناسند آنها را شناسایی می کرد و چون نمی خواست برای خانواده من مشکلی پیش آید بعدا می فرستاد تا آنها را دستگیر کنند.

جبهه از زبان همسر شهید

از جبهه زیاد صحبت نمی کرد هر وقت می پرسیدم آنجا چکار میکنی می گفت روحیه بچه ها خیلی خوب است امام زمان به جبهه نظر دارد  و ما پیروز میشویم. می گفتم تو چرا اینقدر ضعیف شده ای ؟

می گفت هر کسی می خواهد به جبهه برود باید گوشت های حرام تنش بریزد .جبهه رفتن مثل زیارت در مکه هست .من آنجا جاروکن انقلابم .بعضی اوقات که تلفن می زد من هم  به شوخی می گفتم اگر میشود جارو را کنار بگذار یک سری هم به خانه بزن و اینجا را هم جارو کن.

از مجروحیت هایش زیاد چیزی نمی گفت حتی یک بار که شدید مجروح شده بود در خانه که بود به روی خودش نمی آورد که درد می کشد . می گفت میخواهم به خاطر مجروحیت من کسی ناراحت نشود همین که بخیه هایش را برداشت دوباره به جبهه رفت.

آخرین دیدار

آخرین باری که اینجا بود شروع کرد به خاکروبی حیاط خانه و تمیز کردن آن . گفتم آقا چه شده یکمرتبه به فکر این کارها افتادی؟گفت دوست دارم وقتی می روم،خانه تمیز باشد . این حرف که زد متوجه شدم دیگر آدم قبلی نیست.

صبح زود وقت رفتن مرا صدا زد گفت می خواهم با تو صحبت کنم گفتم دوباره می خواهی از همان حرف­های همیشگی بزنی و مرا دق بدهی گفت نه بابا این بار با همیشه فرق می کند رفتم کنارش نشستم گفت مأموریت این دفعه با دفعات دیگر خیلی فرق می کند هرچه پیش آمد تو باید قبول کنی گفتم: این بار شهید می ­شوی؟ گفت: نمی دانم من که از پیش خدا نیامده ام شاید من به آن مرحله نرسیده باشم ولی خب شاید خدا مرا قبول کرده باشد ولی اگر شهید شدم هروقت مشکلی برایتان پیش آمد همکاران من در بنیاد شهید به شما رسیدگی می ­کنند. می­ماند جای خالی من ولی غصه نخور خدا جای من است خدا خودش گفته من به جای شهدا هستم، زندگی تو هم سرجایش است. زندگی می­کنی و بچه ­ها را بزرگ می­کنی. گفتم نگران زندگی و بچه ­­ها نباش خودت می­دانی که حالا هم من این زندگی را تنها به اینجا رسانده ­­ام.

تو که زیاد بالای سر ما نبوده ­ای اگر سرنوشت من این است که لیاقت همسری شهید را داشته ­باشم بچه ­های شهید را مثل خود شهید تربیت می­کنم. گفت الان دیگر خاطرم جمع شد اگر چه جنگ تمام شده اما تقدیر من این است که در راه خدا کشته شوم. به جدم قسم که تو بهترین همسر دنیا بودی و نصف قلب مرا تسخیر کردی شب که سفره را انداختیم برای شام من و چهار فرزندم همه بودیم. جواد نه ساله بود و محدثه هشت ساله. به جواد گفت قربان پسرم بروم تو دیگر بزرگ شده ­ای از حالا به بعد مرد مادر و این خانه تو هستی و تمام کارهای مادر را تو باید انجام بدهی. مواظب خواهرانت باش می­خواهم که خواهرانت انقلابی پرورش یابند درس بخوانند و حجاب حضرت فاطمه را داشته باشند خلاصه آن شب تا می توانست من و بچه ­ها را نصیحت کرد. همان شب خواب دیدم که امام حسین (ع) را شهید کردند و به خانه ­ی ما آوردند

مادر شهید سید آقایی

محمود هیچ وقت نمی­خواست من ناراحتی ببینم هر کار از دستش برمی­آمد انجام می داد تا من کوچکترین ناراحتی نداشته ­باشم . یک روز که مصادف بود با شب اربعین من با پسرم جلیل با موتور به سر قبر شهید می­رفتیم که در راه حشره ای محکم به چشم من برخورد کرد و آنقدر چشم من می­سوخت که اصلا نمی توانستم تحمل کنم می­خواستم جلیل را صدا بزنم که ناخودآگاه محمود را صدا زدم همین که نام محمود را بردم درد چشمم خوب شد. عید اول شهید من خیلی ناراحت بودم و در اتاق و در تنهایی خودم با پسر شهیدم درد ­و ­دل و گریه می ­کردم که ناگهان دیدم پسرم آمد و کنارم نشست. گفت مادر چرا گریه می­کنی چرا اینقدر غصه می­خوری؟

من همیشه کنار تو بوده ­ام و هستم و هر گوشه ­ای که بروی همراهت هستم و رفت تا به خودم آمدم دیدم رفته است. بله آن شب پسرم نتوانست گریه و ناراحتی من را ببیند و شهید که آمده بود تا مرا دلداری دهد. می­توانم این را درک کنم که الان خداوند چه مقامی به پسرم داده است چند سال پیش به سختی بیمار شدم و هر روز حالم بدتر می­شد جلیل پسرم آمد و شروع به گریه کردن کرد گفت مادر تو کی خوب می­شوی؟ گفتم اگر محمود به دیدنم بیاید حال من خوب می ­شود که همان شب محمود به خوابم آمد تا آمدم با او حرفی بزنم از خواب بیدار شدم فردای آن روز حال من کاملا خوب شده بود که هیچ اثری از بیماری در من نبود. آنجا من به قدرت خدا بیشتر پی بردم که چه مقامی را به پسر من عنایت فرموده است یکبار دیگر که قلبم شدید درد آمده بود فرزندم مرا شفا داد

توقعی که من از مسئولان جامعه به عنوان مادر شهید این است که اگر شهید من زنده بود هرگز قاچاقچیان و افراد شرور را که دستگیر می کنند نمی گذاشت بعد از مدت کوتاهی آزاد شوند و دوباره به کار خود ادامه دهند اما مسئولان این کار را می کنند ومی دانند که باید جواب گوی شهید من و دیگر شهدا باشند

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.