دفتر زندگی این شهید همیشه شاهد درسال ۱۳۳۶ در روستای هرمزآباد گشوده شد. تعبد و التزام خانواده شهید به اصول و مبانی دین و همچنین پایبندی به ارزش های اسلامی ، زبانزد خاص و عام بود، در چنین کانون گرم و با محبتی پایه های اساسی فکری و اخلاقی و روح و روان محمد پی ریزی شد و زمینه ای برای شخصیت خاص او در آینده گردید.
دوران دبستان را در روستای همت آباد می گذراند. نکته ای که او را از همسالانش متمایز می ساخت روح پر از احساس و سرشار از محبت او بود. سال دوم دبستان بود زنگ دبستان به صدا درآمد . بچه ها با سر و صدا از مدرسه خارج می شدند، محمد کلاس دوم دبستان بود و هر روز می بایست مسیر بین همت آباد و هرمزآباد که حدودا ۳ کیلومتر بود را طی می کرد. آن روز هوا خیلی گرم بود درراه چشمش افتاد به پولی که روی زمین بود محمد از تشنگی لبهایش خشک شده بود با آن پول می توانست هرچه که می خواست برای خودش آب میوه و خوراکی بگیرد اما محمد ۸ ساله روحی پراز احساس و سرشار از محبت داشت یک روز که از مدرسه آمد و گفت: من در راه مدرسه یک پول یک تومانی را دیدم که روی زمین افتاده سنگ کوچکی را روی آن گذاشتم و دورش هم خط کشیدم و بعد آمدم.
گفتم مادر چرا دیگه دورش یک خط کشیدی؟ گفت: برای اینکه هرکس پول را دید بفهمد که این پول مال کسی است که گم کرده و او هم دورش خط بکشد تا اینکه صاحب اصلی آن پول را پیدا کند. تمام کارهایش همینطوری بود. با همه فرق داشت از همان کودکی دارای روحیه جوانمردی و بزرگ منشی بود. با هوشِ سرشار و نبوغ ذاتی که داشت به تعالیم و احکام اسلامی روی آورد. درتعطیلات بعد از مدرسه که همراه پدرش به کشاورزی می رفت در نزدیک محل کارشان روستای کاظم آباد ، ملا فتح الله به بچه ها درس قران و احکام می داد. محمد یک روز به آنجا می رود و بعد از آن روز شیفته درس قران و احکام می شود. یک روز فتح الله برای احوالپرسی به خانه ما آمده بود. گفت پسر شما استعداد عجیبی دارد با اینکه کلاس دوم است اما درقرائت قران و یادگیری احکام از
همکلاسیهای بزرگتر از خودش خیلی از آنها جلوتر است. من درتعجبم که چطور یک بچه با این سن و سال و سوادکم این طورقران می خواند. این تعجب ملا آینده ای درخشان در پرتو نور الهی را برای محمد گواهی می داد.
محمد از کودکی پیوسته با پدرخود که مردی معتقد و متدین بود به مسجد می رفت و در پای منبرحاج سید محمدرضا خردمند روحش را از چشمه زلال احکام و تعالیم اسلامی لبریز می کرد و درس آزادگی و شجاعت و شهامت را از روح سیدالشهدا می آموخت. دوران دبستان را در سایه پدر و مادری پاکدامن و مهربان با موفقیت پشت سر گذاشت و در دبیرستان شریعتی (اقبال قدیم) رفسنجان دررشته علوم طبیعی به درس خواندن پرداخت.
ورود به دبیرستان را می توان نقطه عطفی در زندگی محمد به حساب آورد چرا که او دراین دوره توانست باهوش و ذکاوتی که داشت و با وسعت بخشیدن به آگاهی های علمی خود و روی آوردن به مطالعات مذهبی، دنیای پرشور خود را گسترش دهد و این دوره را با همراهی پسرخاله خود شهید بزرگوار محمد نعمتی سپری می کرد و توانست پایه های فکری خود را که همراه با پایبندی به اصول اسلامی وحفظ بینش مذهبی در فضای مسموم شاهنشاهی که فرهنگ بیگانگان را رواج می داد تقویت کند. بعد ازاخذ دیپلم به ناچار تن به خدمت سربازی داد و در مرکز نیروی هوایی تهران در قسمت مرکز مشاوره شروع به خدمت کرد . شروع نظام وظیفه از اوایل شهریورماه ۵۶ یعنی زمانی که رژیم منحوس شاهنشاهی نفس های آخر را می کشید ؛ در این دوران که اوج مبارزات ملت ایران علیه رژیم بود محمد یکی از فعالان در تظاهرات و راهپیمایی ها بود و در حادثه ۱۷ شهریور که جمعه سیاه نام گرفت محمد زخمی می شود و داخل کانال جوی آب کنار پیاده رو می افتد تا اینکه درخانه روبرویی بازمی شود. خانمی ازآن بیرون می آید و محمد را با لباسهای خونی می بیند به او کمک می کند و محمد سریع وارد خانه می شود. نظامی ها متوجه می شوند و خانه را محاصره می کنند. چند جوان مسلح ازطبقه چهارم به آن ها تیراندازی می کنند. درآنجا درگیری پیش می آید و یکی از جوانها شهید می شود و از طبقه چهارم به پایین می افتد. محمد که زخمهایش زیاد کاری نبودند بعد از اینکه حالش بهتر می شود صاحب خانه یک دست لباس به او میدهد و لباس نطامی اش را همانجا میگذارد و به منزل خود می رود.
مادر:
ما تا حدودی می دانستیم که درهمه شهرها از جمله درتهران تظاهرات و درگیری ها زیاد است و از آنجا که محمد را خوب می شناختیم ، او آدمی نبود که بی تفاوت باشد. به همین خاطر خیلی نگرانش بودیم تا اینکه یکی ازدوستان محمد به ما پیغام داد که روز تظاهرات در میدان ژاله تهران ما لحظه ای محمد را با لباس نظامی در بین تظاهر کنندگان دیده ایم؛ شنیده بودیم که اوج درگیری ها در میدان ژاله بوده نگرانی ما خیلی بیشتر شد. آدرس منزل محمد را داشتیم تصمیم گرفتیم با پدرش به تهران برویم. رفتیم تهران اما چه تهرانی!! حکومت نظامی بود. شهر به هم ریخته بود؛ خیابان ها و ساختمان ها از دود و آتش سیاه شده بودند شهر میدان جنگ شده بود وقتی رسیدیم، محمد خانه نبود. ماندیم پشت در. صاحبخانه مارا به خانه خودش دعوت کرد و از ما پذیرایی کرد . گفت محمد معمولا ساعت ۲ می آید. شما واقعا پسر پر دل و جراتی دارید. با اینکه خودش نظامی است اما خانه اش مرکز پخش اعلامیه های امام است. چند وقت پیش نزدیک بود لو برود که من نگذاشتم.
پلیس به اوشک کرده بود. یک روز من از پنجره بالا دیدم که محمد با یک افسر درجه دار ارتشی باهم می آیند. این خیلی غیرعادی بود. چون محمد هیچ وقت با یک ارتشی نمی آمد. من متوجه اوضاع شدم به بچه هایم گفتم زود بروید خانه محمد و هر چه اعلامیه و نوارهست را جمع کنید و ببرید زیرزمین. من آن ها را پشت در معطل می کنم آنقدر در زدند تا اینکه من بالاخره در را بازکردم آن افسر به من توپید که چرا در را باز نمی کردی؟! گفتم دستم بند بود ببخشید. رفت و تمام خانه را زیر و رو کرد اما نتوانست هیچ چیز را پیداکند و در آخر حتی از محمد معذرت خواهی هم کرد و رفت. محمد از من تشکر کرد . بالاخره محمد آمد خانه او را که دیدم خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد. چند روزی که درتهران بودیم محمد مرخصی گرفته بود و در کنار ما بود. یک روز که مارا به امام زاده شاه عبدالعظیم برد. ما هنوز فاصله زیادی تا حرم داشتیم که من دیدم محمد دستش را روی سینه اش گذاشته و های های گریه می کند. من به حالش غبطه خوردم؛ پیش خودم گفتم محمد ازمن که مادرش هستم جلوتراست. من هنوز پسرم را نشناخته ام که درسن ۱۹ سالگی چطور به این درک معنوی بالایی رسیده. بعد از اینکه ما از تهران آمدیم چند ماه بعد پادگان ها منحل شدند و محمد به خانه برگشت. اینجا هم که بود همیشه به تظاهرات می رفت حتی یک بار ماموران ساواک او را شناسایی کرده بودند و سه چهار روز دنبالش می گشتند. یک شب دیروقت آمد خانه وقتی که آمد خیلی مضطرب بود اما هیچ وقت به ماچیزی نمیگفت. فردای آن روز ما متوجه شدیم که شب قبل با پسر حاج آقا انصاری باهم بودند که او را باضرب گلوله شهید می کنند و جنازه اش را تحویل نمی دادند که محمد و دوستانش آنقدر پافشاری می کنند تا جنازه اش را می گیرند. محمد راه خودش را در انقلاب پیدا کرده بود. عاشق امام و انقلاب بود. گاهی وقتها که اینجا بود چندین شبانه روز ما هیچ خبری از او نداشتیم یک مدت بعد فهمیدیم که دراین مدت چه کارهای مهمی انجام داده، محمد انسانی وارسته و دارای سجایای اخلاقی بارزی بود که تنها بندگان برگزیده خداوند می توانند از این نعمت برخوردار باشند.
انقلاب پیروز شد اما محمد بیکار ننشست و به فعالیت پرداخت به مدت ۶ ماه در پاسگاه انتظامی انار بعنوان جوانمرد خدمت کرد دوباره به سپاه رفسنجان بازگشت و در آنجا مشغول خدمت شد.
اوایل تیرماه سال ۱۳۵۹ این عاشق بیقرارِ خدمت به اسلام، به منطقه کردستان که گروهک های خونخوار کومله و دمکرات و دیگر مزدوران استکبار جهانی به جان و مال و ناموس آن سرزمین تاخت و تاز های شبانه روزی داشتند عزیمت کرد و در پادگان مهاباد مستقر شد.
محمد ازخاطراتش در کردستان می گوید :
ما۳۰۰ نفر بودیم در منطقه ای که پراز گل و باتلاق بود می بایست جلوی منافقین می جنگیدیم. همه ما غسل شهادت کردیم و رفتیم هر چه بیشتر جلو می رفتیم شرایط برای ما سخت تر می شد تا اینکه در دیدرس دشمن قرار گرفته ایم. شروع کردند به تیراندازی به طرف ما اطرافیان من یکی یکی شهید می شدند، باقری یکی از دوستان من باهم حرکت می کردیم درست پشت سرمن بود که یک آن صدایی از پشت سرم شنیدم نگاه کردم دیدم شکمش خالی شده و افتاد این وضع را که دیدم گفتم هرطوری شده باید با بی سیم تماس بگیریم و از هرجا که شده یک هلی کوپتر به کمک ما بفرستند. زمین گیرشده بودیم تا اینکه هلی کوپتر آمد و تمامشان را به گلوله بست. عده کمی هم به کوههای اطراف فرار کردند بعدا که بررسی کردیم ۵۵ نفر از ما شهید شده بودند.
تا اینکه ساکش را به دوستش عبدالله باب می دهد میگوید ساک من را ببر جبهه من خودم بعدا می آیم و هرطوری بود خودش را درون قطار جای می دهد و به جبهه می رود و درجبهه تمام مسئولین و فرماندهان رفسنجان او را می شناختند. ایشان را به عنوان فرمانده گروهان قرار دادند. در جبهه هم به بهترین نحو نیروها را آموزش می داد و آن ها را برای جنگ آماده می کرد همچنان که از لحاظ روحی و معنوی هم به آن ها درس شهامت، شجاعت ، فداکاری و از خود گذشتگی می آموخت و در جبهه هروقت لب به سخن می گشود تمام حاضرین مجذوب حرفهایش می شدند و تازه می فهمیدند که چه مسئولیتی برگردنشان است. چگونه باید دین خودشان را ادا کنند چراکه ایمان و اخلاص و عشق به خدا را در چهره اش می دیدند و خاطرات(نـــــاخـــــوانـــــا)
بعد از چندماه به رفسنجان برگشت و در نیروی مقاومت بسیج به فعالیت پرداخت. به دلیل لیاقت و کاردانی و شخصیت ذاتی و معنوی چه درمبارزات قبل و بعد از انقلاب داشت سپاه او را به عنوان فرمانده بسیج کشکوئیه قرارداد. محمد درآنجا با کمترین امکانات و با بیشترین همت نیروهای زیادی را عضو بسیج کرد. ازمیان جوان ها بهترین را برای بسیج انتخاب می کرد. در همان دوران بود که ازدواج می کند و در رفسنجان ساکن می شود. سپاه ماشین لندکروزی را در اختیارش قرار داده بود و در مناطق مختلف شهرستان رفسنجان ازجمله مناطق نوق، کشکوئیه، هرمزآباد و روستاهای مجاور آنها به تشکیل گروههای مقاومت بسیجی می پرداخت و به آن ها آموزش سلاح های گرم و تربیت افراد مخلص بسیجی برای دفاع از حریم انقلاب اسلامی را می داد و در زمینه آمادگی نیروهای بسیج مذهبی فعالیت بسیارگسترده ای را درسطح شهر رهبری و هدایت می کرد. اودر این کار بسیار خبره بود و به کارش عشق می ورزید.
وقتی که کارش تمام می شد ماشین را درخانه اش می گذاشت و برای کارهای شخصی و مهمانی رفتن با موتور می رفت. وقتی به او میگفتند ماشین درخانه هست آنوقت با موتور زن و بچه ات را جایی می بری؟ می گفت: ماشین مال بیت المال است و من هرگز استفاده شخصی نمی کنم. حتی یک بار که پدر و مادرش برای مهمانی به منزلش دررفسنجان رفته بودند مجبورشدند تاشب صبر کنند تا محمد بیاید او را ببینند. شب سرد زمستانی هم بود. از او می خواهند که باماشین پدر و مادرش را ببرد چون آنها موتور داشتند اما محمد با شرمندگی می گوید اگرماشین مال بیت المال نبود حتما شما را با ماشین می بردم و پدر و مادر مجبور می شوند با موتور بروند خانه. محمد هروقت می خواست به جبهه برود سپاه به او اجازه نمی داد و وظیفه ی او را دراینجا لازم می دید و می دانست که محمد در تشکیل گروه های بسیجی و آماده کردن و اعزام به جبهه بسیار خبره بود و هرکس نمی توانست این کار را به شایستگی انجام دهد.
ثبت دیدگاه