حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۶ دی , ۱۴۰۳ Thursday, 26 December , 2024 ساعت ×
مجموعه خاطرات شهید رضا حسینی نژاد
شناسه : 1459
12
رضا گفت: نه این طور مردن خیلی صفا دارد، لذتش از جشن دامادی هم بیشتر است.
نویسنده : رضا کاشفی - خانم جباری منبع : دارالبقاء
پ
پ

نماز جمعه

مادرش درمورد رضا می گوید: رضا خیلی خوب بود. هرچه از او تعریف کنم باز هم کم است ، هرچه بگویم کم گفته ام، در تمام مراسمات دینی و مذهبی شرکت می کرد و اصلا عاشق این جور مراسم ها بود. در هر کجا که جلساتی از دعا و قرائت قرآن برگزار می شد می رفت . رضا خیلی مهربان و صمیمی بود درخانه هرکاری که از دستش برمی آمد انجام می داد.

به درس و مدرسه خیلی اهمیت می داد ، همیشه شاگرد ممتاز کلاسش بود اما یک روز که پدرش بیمار بود به مدرسه نرفت و پدرش را به دکتر برد . یک بار من با جبهه رفتن حاج عباس مخالف بودم. ساکش را جایی پنهان کرده بودم تا نتواند برود ما در نمازجمعه بودیم آن روز اعزام بود. رضا هم درنماز جمعه کنار حاجی نشسته بود همانجا رضا به پدرش می گوید شما از همین جا برو سوار ماشین شو و من هم می روم و ساکت را می آورم تا مادر بیاید و متوجه شود شما رفته اید. خب من آن موقع احساسی برخورد می کردم اما آن ها به دستور امام به جبهه می رفتند و درستش هم همین بود، باید می رفتند.

خجالت از عمو

حاج عباس حسینی نژاد ، پدر شهید رضا حسینی نژاد نقل می کند: در عملیات کربلای ۴ رضا در گردان ۴۱۰ غواص بود اما من در گردان خاکی بودم محمد پسرعموی رضا در کربلای ۴ شهید شد. من سد دز بودم با علی اسماعیلی به هم رسیدیم من جویای عملیات شدم علی نمی دانست که من از شهادت محمد با خبرم برای اینکه به من بفهماند گفت دیشب اگر می خواستند تمام بچه ها را بزنند می توانستند خیلی ها هم شهید شدند بعد ازعملیات گردان را به قرارگاه اهواز برده بودند.

به علی گفتم: می توانی مرا به قرارگاه ببری گفت: من تا اندیمشک می روم و بعدا شاید به قرارگاه اهواز..

بالاخره خودم را به قرارگاه رساندم بچه ها هنوز داشتند می آمدند اول علی حسینی نژاد را دیدم و بعد رضا آمد اما رضا زیاد نزدیک من نمی آمد و دائم ازمن فاصله می گرفت. نمی دانستم که آیا آن ها می دانند محمد شهید شده یا نه؛ ازعلی پرسیدم محمد کجاست چرا او باشما نیامده؟ گفت: می آید. رضا را صدا زدم گفتم: شما با هم بودید باید از حال هم خبرداشته باشید. گفت چیزی نیست گفته اند فقط کمی زخمی شده الان هم شاید تو بیمارستان باشد. این را که گفتند: متوجه شدم احتمالا آنها نمی دانند محمد شهید شده است. گفتم: محمد شهید شده است. به من گفتند: پس ما می خواهیم به تعاون برویم ممکن است طول بکشد شاید تا شب هم برنگردیم. شما به اتاق حاج عباس خرمی برو. روز بعد علی اسماعیلی هم همراهشان بود که آمدند به من گفتند: محمد شهید شده. گفتم: بله من خبر داشتم.

قرار بود که کل گردان به سد دز بروند. من، علی و رضا را صدا زدم و گفتم ساکتان را بردارید باید برای تشییع محمد به روستا برگردیم اما رضا گفت: من نمی آیم. شما بروید. گفتم: یعنی در تشییع پسرعمویت و بهترین دوستت نمی خواهی باشی؟ گفت: نه بابا من نمی آیم . شما بروید. هرچه اصرار کردیم بی فایده بود گفتم آخر چرا علتش چیست؟ گفت: می خواهم در عملیات بعدی باشم. گفتم: عملیات که هنوز چند روز دیگر است تا اینکه بالاخره گفت: حقیقتش را بخواهید من بدون محمد پای برگشتن به خانه و رو به رو شدن با عمو را ندارم. شما هم دیگر اصرار نکنید‌ و برگردید. من و علی آمدیم هرمزآباد اما هنوز جنازه محمد را نیاورده بودند و هیچ کس هم خبر نداشت ماهم چیزی نگفتیم: بعد از دو روز محمد را آوردند. من دوباره راهی جبهه شدم از کرمان که سوار ماشین شدم از رادیو ماشین آهنگران در حال مداحی بود. هر وقت آهنگران حماسی می خواند یعنی اینکه قرار است عملیات شروع شود چند دقیقه بعد هم رادیو اعلام کرد که عملیات کربلای ۵ شروع شد. روز بعد در قرارگاه شنیدم که رضا شهید شده به تعاون اهواز رفتم گفتند جنازه از اینجا منتقل شده. دوباره برگشتم روستا اما خبری نبود. چند روز گذشت باز هم خبری نیاوردند. به تعاون رفسنجان رفتم . گفتند هنوز به ما اعلام نشده. رفتم‌ تعاون کرمان هر چه پرس و جو کردم جواب درستی ندادند. گفتم من خودم رزمنده هستم از اینکه ناراحت شوم به من چیزی نمی گویید؟ پسر من شهید شده اما چرا جنازه اش را تحویل نمی دهید؟ آن وقت بود که گفتند: راستش رضا را اشتباهی جای دیگری بردند و تا دو سه روز دیگر می آورند .شما برگردید و خانواده تان را آماده کنید. بعد از ۸ روز از شهادتش رضا را آوردند بعد هم که مراسم تشییع و خاکسپاری را مردم انجام دادند و درکنار محمد پسرعمو و دوست هم قسمش به خاک سپردند.

عملیات کربلای ۵

علی حسینی نژاد اینگونه نقل می کند: که این شهید والامقام در عملیات کربلای ۵ شهید شدند. فاصله عملیات ۴ و ۵ تقریبا دوهفته طول کشید. ۶۵/۱۰/۴ در عملیات کربلای ۴ که رضا عضو گردان ۴۱۰ غواص بود تعدادی از نیروها از جمله رضا در زمان عملیات نباید وارد آب می شدند و بعد از عملیات باید آنجا می ماندند . محمد حسینی نژاد در آن عملیات شهید می شود. حاج عباس پدر رضا در آن عملیات در گردان خاکی بود. بعد از عملیات رضا خواست که بماند و در عملیات بعدی شرکت کند. ۱۵ روز بعد یعنی ۶۵/۱۰/۱۹ عملیات کربلای ۵ شروع می شود. از نظر مکانی تقریبا ۸ کیلومتر با عملیات قبلی فاصله داشت و بین این دو محور را در محیط شلمچه ، عراق ۱ متر آب را در منطقه رها کرده بود تا امکان هر گونه پیشروی را از نیروهای ایرانی بگیرد و در داخل آب هم موانع زیادی از جمله تله های انفجاری، سیم های خاردار و انواع مین ها را قرار داده بود که با قایق و با غواصی امکان پیشروی نبود و بچه ها می بایست شب با لباس غواصی داخل آب راه بروند. به گونه ای در زیر آب باشند فقط سرشان از آب بیرون باشد.

علی اسماعیلی و رضا که ازدوستان صمیمی بودند با هم درحال حرکت بودند که ابتدا علی اسماعیلی شهید می شود و چند لحظه بعد هم رضا مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و شهید می شود.
رضا با اینکه سن کمی داشت ۱۷ سال اما از نظر تقوا و ایمان یکی از مردان خالص خدا بود بسیار خنده رو و متین و محجوب بود به هرحال شهادت حقش بود وخوشا به سعادتش که به آن رسید.

زیارت کربلا

سال ۱۳۸۸ قرار شد ما به زیارت کربلا برویم.( البته این کربلا رفتن هم جریانی دارد)آن زمان هنوز گنبد و بارگاه شهدا ی هرمزآباد درست نشده بود، روز قبل از اینکه به سمت کربلا حرکت کنیم به گلزارشهدا آمدم، قبر تک تک شهدا رو شستم و خداحافظی کردم، قبل از خداحافظی به آن ها گفتم: شما که کربلا قسمتتون نشد ، من نایب الزیاره شما هم هستم. وقتی که از کربلا برگشتیم، یکی از همسایه‌ها به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب دیدم وگریه امانش نداد. پرسیدم چه خوابی دیده ای؟ گفت: دم در خانه ایستاده بودم که دیدم یک جمعیتی در حالی که  پیاده بودند، آمدند تو کوچه، خیلی نورانی بودند، کوچک و بزرگ، هم از نظر سنی هم قد. که دیدم به خانه ی شما آمدند و خانه ی شما نورانی شد، بیدار شدم به شوهرم گفتم: مطمئنم همسایه از کربلا برگشته و این جمعیت دیشب برای دیدن آن ها آمده بودند.

یادم آمد قبل از رفتن به کربلا از شهدا خداحافظی کرده بودم وقتی که من از کربلا برگشتم آن ها برای دیدنم آمده بودند. بعد از شنیدن این خواب مطمئن شدم که وقتی با شهدا حرف میزنیم، صدایمان را می شنوند، حتی اگر ما نشانه ای از آن ها نبینیم و نشنویم.

راوی: خواهر زاده ی شهید

صحبت های خانم باقری، همسر جانباز مرحوم احمد حسینی نژاد در مورد شهید رضا حسینی نژاد

(قسمت اول)

آن زمان وقتی که شهیدی را می‌آوردند، از روستاهای اطراف جمعیت زیادی برای مراسم تشیع می آمدند. یک مرتبه که رضا برای مرخصی آمده بود، مراسم تشیع شهید علی ابراهیمی بود. رضا به خانه ی ما آمده بود و کنار دیوار نشسته بود می گفت: چقدر خوب است که آدم این طور بمیرد و مردم او را با عزت سر دست ببرند و دفن کنند. گفتم: این حرف ها رو نزنید . شما جوون هستید و از روی احساس و جوانی این حرف ها رو می زنید. رضا گفت: نه این طور مردن خیلی صفا دارد، لذتش از جشن دامادی هم بیشتر است.

صحبت های خانم باقری، همسر جانباز مرحوم احمد حسینی نژاد در مورد شهید رضا حسینی نژاد

(قسمت دوم)

یک شب خواب دیدم در خانه را میزنند. در را باز کردم رضا پشت در بود خوشحال شدم به داخل خانه دعوتش کردم و گفتم: احمد هم هست. گفت: نه فقط به احمد بگو امروز کرمان نرود. سه بار تأکید کرد که حتماً به احمد بگو امروز نرود. گفتم: چشم.صبح که بلند شدم به احمد گفتم: امروز سر کار نرو. گفت: نمی شود مسافر دارم باید ببرم. گفتم: دیشب رضا را خواب دیدم خیلی اصرار داشت که کرمان نروی، قبول کرد. تا عصر خانه بود. عصر یک نفر زنگ زد که مریض داریم باید کرمان برویم، خیلی اصرار کرد، احمد قبول کرد و رفت.شب از نیمه گذشت اما احمد نیامد.نمیدانم دقیقاً ساعت چند بود تلفن خانه زنگ خورد ، احمد بود گفت: فقط نگران من نباشید خانه آمدم برایتان تعریف می کنم چه اتفاقی افتاده است. وقتی که احمد آمد گفت: مسافرها را که رساندم ، بیمارستان بستری شدند و با من برنگشتند. سر راه سه تا مسافر دیگه سوار ماشین شدند. پلیس راه باغین که رسیدیم، ماشین را متوقف کردند، بعد از بازرسی سه کیلو تریاک همراه مسافران بود. خواست خدا مسافران گردن گرفتند وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برای من می افتاد. پلیس مأموری همراه من فرستاد و گفت: باید این ها را کرمان تحویل بدهید، برای همین من دیشب نتوانستم بیایم. شب دوباره رضا به خوابم آمد، گفت: مگر من نگفتم احمد امروز کرمان نرود. حالا که به خیر گذشت باید دو کیلو خرمای بی هسته نذر حضرت زینب(س) توزیع کند. از خواب بیدار شدم و ماجرا را برای احمد تعریف کردم. از کرمان خرمای بی هسته پیدا کرد و پخش کرد..

صحبت های خانم باقری، همسر جانباز مرحوم احمد حسینی نژاد در مورد شهید رضا حسینی نژاد

(قسمت سوم)

بعد از شهادت رضا ما خانه پدر شهید بودیم. روز هفتم احمد من را صدا زد و گفت: باید به خانه برگردیم.وقتی به خانه رسیدیم مشغول آماده کردن ساکش شد، گفتم: کجا؟ چرا داری ساکت را آماده می کنی؟گفت: چند شب هست که رضا به خوابم می آید و می گوید باید به جبهه بروی و اسلحه من را زمین نگذاری.گفتم: اگر می شود نروید. پدر و مادرت تازه داغ دیده اند، من هم حامله هستم با یک بچه ی مریض چکار کنم؟ گفت: نمی شود، باید بروم. فعلاً به پدر و مادرم چیزی نگوئید . شما به خانه ی آن ها برو، من به حاج اکبر اسماعیلی می گویم شب بیاید و قضیه ی رفتنم را به آن ها بگوید.احمد رفت و من به خانه پدر شهید برگشتم. شب شد یکی یکی سراغ احمد رو می گرفتند که کجاست. همین موقع در خانه زده شد، پدر شهید دم در رفت. وقتی آمد گفت: حاج اکبر می گوید: احمد برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) کرمان رفته است. و بعد به منطقه جنگی اعزام می شود .با شنیدن این خبر مادر شهید و بقیه ناراحت شدند و گفتند: با این اوضاع و شرایط چرا رفته است؟ باید به کرمان برویم و راضیش کنیم که برگردد.روز بعد پدر شهید تاکسی گرفت، خودش،  من و بچه مریضم که اسمش غلامرضا بود با چند نفر دیگر به سمت کرمان حرکت کردیم. به سختی توانستیم داخل پادگان برویم و احمد را ببینیم.

صحبت های خانم باقری، همسر جانباز مرحوم احمد حسینی نژاد در مورد شهید رضا حسینی نژاد

(قسمت چهارم)

وقتی داخل پارگان رفتیم دیدیم که برای اعزام آماده می شوند. احمد را صدا زدند. به او گفتند: تو می خواهی بروی این بچه ی مریض را چه می کنی؟ گفت: بگذارید همین جا بماند و شما بروید. من باید بروم. خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد و ما برگشتیم.فکر کنم سه ماه از رفتن احمد گذشته بود که شهید حسن کریمی را آوردند. ما برای مراسم تشییع رفته بوذیم، همه سراغ احمد را از من می گرفتند. گویا شایعه شده بود که احمد شهید شده است و من هم که از چیزی خبر  نداشتم می گفتم: خوب است، گویا احمد از ناحیه سر و صورت و گردن و دست زخمی شده بود، طوری که چشم هایش هم نمی دیده است، اورا به بیمارستان بقایی برده بودند و ساکش را به دست یکی از همرزمانش رسانده بودند که به رفسنجان بیاورد. آن ها هم که ساک رو بدون احمد دیده بودند فکر کرده بودند که شهید شده است. وقتی همرزمش به هرمزآباد می‌رسد ،  در مسیر حاج اکبر علیپور را می بیند و آدرس خانه ی ما را می پرسد. حاج اکبر می گوید: من خودم ساک احمد رو می برم خانمش حامله هست اگر شما با این ساک بروید ممکنه اتفاقی برایش بیافتد. حاج اکبر ساک رو می گیرد و به خانه خودشان می برد و به ما هم چیزی نمی گوید تا خبری از احمد برسد.

صحبت های خانم باقری، همسر جانباز مرحوم احمد حسینی نژاد در مورد شهید رضا حسینی نژاد

(قسمت پنجم)

بعد از چهار پنج روز که احمد در بیمارستان بستری بود، می‌تواند چشمانش را باز کند و کم کم حالش بهتر می شود ، اسم و آدرسش را می گوید. من خانه ی پدرم بودم که حاج طاهره، خواهر بزرگ احمد پای پیاده دنبال من به کاظم آباد می آید و می گوید: احمد دارد می آید، باورم نمی شود و می گویم: اگر شهید نشده بود خودش می آمد.حاج طاهره می گوید: باور کن راست می گویم و خودش غلامرضا رو بغل می‌کند و به خانه ی پدر احمد میاییم. بعد از این که ما آمدیم احمد هم با سرو گردن و دست باندپیچی شده رسید. احمد چندین سال با این ترکش ها زندگی کرد، ترکش هایی که باعث شده بود دست و پاهایش ورم داشته باشد، سردرد داشته باشد و رگ های سرش کم کم بسته شدند و باعث سکته مغزی شدند. و بعد از دو ماه تحمل ناراحتی بعد از سکته، در ۱۴ دی ماه سال ۱۳۹۴ به رحمت خدا رفت.

صحبت های طیبه حسینی نژاد، خواهر شهید رضا حسینی نژاد

( قسمت اول)

دو ماه محرم و صفر احمد بیمار بود، دو روز بعد از ماه صفر حالش خیلی بد شد و با اورژانس به بیمارستان منتقل می شود. وقتی متوجه شدم با بیمارستان تماس گرفتم، گفتند خدا رو شکر بهتر است. اصرار کردم که مرا به بیمارستان ببرند، گفتند دیر وقت است و کاری هم که از دست شما بر نمی آید، به بیمارستان نرفتم شب خواب دیدم از لب خیابان که ورودی گلزار شهداست تا جایی که الان قبر مرحوم احمد حسینی نژاد است، یک کانال کنده شده است. داخل کانال شلوغ بود، وقتی داخل رفتم دیدم یک طرف شهدا ایستاده اند و طرف دیگه کانال افراد فامیل که از دنیا رفته اند. وقتی آن ها را شناختم، پرسیدم اینجا چه خبر است؟ چرا اینجا شلوغ است؟ چرا منتظر ایستاده اید؟همین طور که داشتم می پرسیدم چشمم به انتهای کانال افتاد، جایی که الان قبر احمد هست، با نور سبزی روشن شده بود، گفتم این نور دیگر چیست؟گفتند این نور سردسته ی شهداست و ما هم همگی الان منتظر احمد برادر شهید رضا حسینی نژاد هستیم ، برای پیشواز آمده ایم. وقتی این حرف را شنیدم از خواب پریدم، نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک سه نیمه شب است. خواستم با بیمارستان تماس بگیرم که خودشان تماس گرفتند. گوشی را برداشتم، قبل از این که من بپرسم احمد چطور است؟ گفتند برادرتون به رحمت خدا رفته است.

صحبت های طیبه حسینی نژاد، خواهر شهید رضا حسینی نژاد

( قسمت دوم)

وقتی که سومین فرزندم را حامله بودم، خیلی حالم بد بود ، طوری که باید مادر یا خواهرم می آمدند و کارهایم را انجام می دادند. یک روز که مادرم نیامده بود، زیاد گریه کردم و خواب رفتم. در عالم خواب دیدم دو تا کبوتر آمدند کنار پنجره ی اتاق نشستند. یکی از کبوترها به شکل رضا برادرم و دیگری به شکل شهید سید ابوالقاسم حسینی در آمد.رضا کنارم آمد و پرسید: چرا اینقدر گریه می کنی و ناراحتی؟ گفتم: حالم خیلی بد است و نمی توانم کارهایم را انجام دهم. گفت: اینقدر بی تابی نکن. گفتم: اگر حالم بد نبود که بی تابی نمی‌کردم. یک لیوان آب دستش بود، پیش سید ابوالقاسم رفت و از او یک دانه قرص گرفت. قرص را با لیوان آب به من داد و گفت: بخور. بعد از این که قرص را خوردم ، گفت: بلند شو، گفتم: نمی توانم. گفت: از این به بعد دیگر حالت بهتر می شود. گفتم: حالا این قرص را از سید گرفتی ، باید در عوضش چی به او بدهم؟ گفت: نیازی نیست، فقط اگر خواستی پنج شنبه برایش خیرات کن. از خواب بیدار شدم و روز به روز بهتر شدم. پنج شنبه به گلزار شهدا رفتم و برایشان خیرات کردم.

صحبت های طیبه حسینی نژاد، خواهر شهید رضا حسینی نژاد

( قسمت سوم)

دخترم حدود یک سال داشت که شب خواب دیدم جایی رفته ایم که جوی آبی دارد. کفش دخترم داخل آب افتاد، در عالم خواب با خودم گفتم: می گویند اگر کفش کسی را آب ببرد، برایش اتفاق بدی می افتد. شروع کردم دویدن دنبال کفش، کنار جوی آب می رفتم ، تا این که انگار حرکت آب آرام شد و کفش روی آب ایستاد. نشستم که کفش را از آب بگیرم، یکی از پشت سر چشمانم را گرفت. دستاهایش را برداشتم دیدم رضاست ، آن طرف جوی آب هم محمد حسینی نژاد، پسر عمویم کنار یک سقاخانه ایستاده بود و کفش دخترم دستش بود. محمد گفت: دختر عمو دنبال کفش نگرد، رضا کفش دخترت رو شناخت و کفش را از آب گرفتیم. خیالم راحت شد که دیگر برای دخترم اتفاقی نمی‌افتد.

طیبه حسینی نژاد ، خواهر شهید رضا حسینی نژاد

هر وقت رضا برای مرخصی می‌آمد، اگر کسی کاری داشت کمک می کرد. یک بار که مرخصی آمده بود، ما می‌خواستیم پشت بامها را کاهگل کنیم، رضا برای کمک آمد. کار تمام بود که رضا از روی چوب بست افتاد و پایش زخم شد. خواستم زخم پایش رو تمیز کنم که دیدم جای یک زخم بزرگتر روی پایش است، گفتم: این زخم چیست؟ کی زخمی شده ای؟گفت: خواهرم این زخمی که می خواهی تمیز کنی چیزی نیست، ما زخم های خیلی بزرگتری در جنگ دیده ایم. رد پاهای کاهگلیش روی موزاییک ها افتاده بود، خندید و گفت: این رد پاها به یادگار بماند، شاید من دیگر مرخصی نیایم. و همین طور هم شد، بار آخری بود که رضا مرخصی آمد…

بتول شفیعی، خواهرزاده شهید رضا حسینی نژاد

من همیشه وقتی به گلزار شهدا می رفتم، برای هر شهید یک  حمد و یک توحید می خواندم. ولی وقتی به کنار قبر دایی خودم می رسیدم، می نشستم و برایش  فاتحه ی کامل می خواندم. یک شب خواب دیدم گلزار شهدا هستم. دور قبر دایی رضا با محمد پسر عمویش ، پر از گل محمدی است. محمد خیلی نورانی بالای قبرش ایستاده بود، ناراحت به من گفت:  تو چرا از قبر من رد می شوی و کنار قبر داییت می نشینی و برای او فاتحه ی کامل می خوانی؟؟؟ گفتم: چشم, از این به بعد هر وقت گلزار شهدا آمدم ، کنار قبر شما هم می نشینم و فاتحه می خوانم.                      

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  1. اجرکم عندالله خدا قوت

    پاسخ
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.