حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۶ دی , ۱۴۰۳ Thursday, 26 December , 2024 ساعت ×
درس و مکتب من امروز شرکت در جنگ است
شناسه : 1455
7
خاطره ای از شهید رضا حسینی نژاد؛

آیا شما اطمینان دارید با وجودیکه دشمن به کشور ما حمله کرده من می توانم با خیال آسوده درس بخوانم و بگویم هروقت درسم تمام شد، آن وقت اگر جنگی درکار باشد ، اگرکشوری در کار باشد ، به میدان نبرد بروم؟!

نویسنده : رضا کاشفی - خانم جباری منبع : دارالبقاء
پ
پ


درهنرستان بصیرزاده رفسنجان درس می خواند. سال سوم دبیرستان بود. بسیارخوش رو و مهربان بود بطوری که همیشه خنده برلب داشت. در برخورد با دیگران بسیار متواضع و خنده رو بود. هیچ کس کوچکترین ناراحتی از او ندیده بود. خیلی هم پر دل و جرات و نترس بود.

یادم می آید آن زمان درنزدیکی خانه ما گذرگاهی بود که پایه هایش خراب شده بود وقتی باران می آمد، هیچ کس جرات نمی کرد از زیر آن رد شود و مجبور می شدند کلی راه را دور بزنند. شخصی که خانه اش به آن گذر چسبیده بود اجازه خراب کردن آن را به هیچ کس نمی داد می گفت ممکن است خانه من صدمه ببیند تا اینکه چندروز متوالی باران آمده بود و بیم اینکه درآن ممکن است گذرگاه روی سر کسی فرو بریزد. روزی رضا از آنجا رد می شد که موضوع را متوجه شد بلافاصله بیل و کلنگی را آورد و با کمک یکی از دوستانش آن گذر را فروریخت و گفت صاحب آن خانه باید خدارا شکر کند تا حالا این گذر روی سرکی خراب نشده.


درهنرستان بصیرزاده درس می خواند سال سوم بود که عشق به جبهه رفتن سراسر وجودش را گرفته بود دیگر طاقت نیاورد .یک روز به پدر و مادرش گفت من می خواهم به جبهه بروم. اوایل حرفش را زیاد جدی نمی گرفتند حاج عباس خودش هم جبهه ای بود و هراز گاهی می آمد مدتی می ماند دوباره می رفت. اصرار و پافشاری رضا را که دید گفت بابا فعلا تو باید درست را بخوانی اما رضا گفت نه پدرمن حتما باید به جبهه بروم.

دوباره پدرگفت: من که باجبهه رفتن تو مخالف نیستم اما صلاح تو فعلا درس است و باید به درست برسی اما رضا جوابی که به پدر و مادرش داد این بود که آیا شما اطمینان دارید با وجودیکه دشمن به کشور ما حمله کرده من می توانم با خیال آسوده درس بخوانم و بگویم هروقت درسم تمام شد، آن وقت اگر جنگی درکار باشد ، اگرکشوری در کار باشد ، به میدان نبرد بروم؟!

من اول به جبهه می روم واگر قسمتم شد که زنده بمانم آن وقت بعد ازجنگ به درسم ادامه می دهم. فردای آن روز رفت کرمان بعد از چند روز برگشت و گفت من کارهای اولیه برای جبهه رفتن را انجام داده ام و می خواهم به جبهه بروم اما بازهم به او گفتیم بهتراست درست را ادامه بدهی گفت باشد پس من به کرمان می روم تا از آنجا به درس و مکتبی که امروز نیازاست ادامه بدهم و رفت…

معنی حرف او مشخص بود که دیگر تصمیمش را گرفته و عزم راسخش را و ایمان به کاری که می خواهد انجام دهد گواهی برحرف اوبود. چند روز بعد ، از کرمان پیغام داد و پدر و مادرش را از رفتن خود آگاه کرد.

وقتی حاج عباس به کرمان می رسد رضا درحال سوارشدن در ماشین بود. حاجی او را تاماشین بدرقه می کند و بعد از روبوسی از اوخداحافظی می کند و برمی گردد. اتوبوس هم روانه جبهه ها می شود. مدتی ازاو بی خبر بودند تا اینکه رضا بازمی گردد و وقتی که دوباره می خواست برود حاجی می گوید این بار تو بمان من می روم جبهه. رضا می گوید بزرگتر این خانه شمایید نه من، پس شما بمانید من چون از شما جوان تر هستم برای جنگ بهتراست من بروم رفت و مدتی بعدهم حاج عباس رفت.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.