تاریخ: ۹۲/۴/۵ سه ماه از نوروز سال ۱۳۴۷ می گذشت که حسین به دنیا آمد، حسین خورشیدی که به دنیا آمد گفتم خدایا به خاطر این بچه هم که شده به زندگی مابرکت بده. زندگی آن زمان خیلی سخت بود. ازحاملگی و طفولیت حسین من هیچ سختی نکشیدیم حسین مثل یک بره روز به روز رشد میکرد از علی و حسن کوچکتر بود بچه که بودند می فرستادیمشان بروند هیزم جمع کنند . بهترین غذای ما “آشو” بود و “مندو” که نوعی گیاه است که با یونجه و علف میجوشانیم و با آرد جو قاطی میکردیم و میخوردیم. بچه ها هرکس بیشتر هیزم جمع کند قدری به او بیشتر میدهیم انقدر سختی و بدبختی بود. شوهرم چوبان بود و شتر دار بود بنایی میکرد هیزم جمع میکرد و میفروخت آن زمان زندگی ننگ بود الان همه جا آباد شده فراوانی شده آقا خمینی که آمد همه جا آباد شد.
بمیرم آقا زنده نماند اگر الان هم همه دست به دست هم بدهند و به دست خود. قانع باشند دنیا از این هم بهتر می شود خدا عمر و عزت رهبرامان را زیاد کند.
حسین در بچگی اش بسیار شوخ طب و بازی گوش بود تحصیلات ابتدایی اش که تمام شد دیگر ادامه نداد گفت میخواهم کمک خرج خانه باشم من دیگر بزرگ شدم از آنجا که به بنایی علاقه داشت رفت بنایی درمدت کوتاهی استاد شد آنقدر فعال و زرنگ بود که ب اشش و هفت تا کارگر یک ساختمان را درکمتر ازده روز بالا می آورد و نمیگذاشت ما برای خانه خریدکنیم خودش این کار را انجام میداد.
چهارده سالش بود آنموقع خیلی خوشرو، مهربان بود اگر یک موقع حرفی به من میزد خیلی زود می آمد دست می انداخت گردن من میگفت مادر مرا ببخش که شما را ناراحت کردم خدا یک جایی ناراحتم میکند . همیشه نمازش را در مسجد میخواند و در خانه تمام اصول دین را به خواهرهایش یاد میداد و آنها را می نشاند کتاب های مذهبی می خواند تا یاد بگیرند. هوش خیلی خوبی داشت از اینکه از او تعریف می کرد ناراحت می شد با و جود خواهرانش هروقت من می میخواستم نان بپزم تا اخر کار کمک میکرد و نان ها را به تنور میزد در مورد پدرش هم همینطوربود نمیگذاشت کارهای سخت را انجام دهد خودش همه ی کارها را انجام میداد و میگفت نمیگذارم شما دیگر زحمت بکشید گناه دارید برای من اگر اذیت شوید بعد از خدمت میایم و برای خودم و حتی خواهر هایم خانه ای درست میکنم خیلی به جبهه علاقه داشت برادرش حسن که از جبهه آمده بود روحی و موجی شده بود میگفت برادر ای کاش من میتوانستم به جای تو بروم جبهه حاضرم جانم را فدا کنم تا وقتی که ما این امام را داریم هیچ غم و غصه ای نخواهیم داشت.
امام که بیمار شده بود و در بیمارستان بود هر وقت از تلویزیون میدید امام را که در بیمارستان است همیجور اشک میریخت خیلی دلگیر و ناراحت شده بود همیشه میگفت روز چهلم امام من دیگر شهید شده ام به دوستش که میخواست به سربازی برود گفته بود صبرکن تا ماهم برویم پدرمن تنهاست و ازپس مخارج زندگی و عروسی خواهر و برادرانم برنمی آید. من باید هرچه زودترخدمت سربازی را بروم که اگربرگشتم بتوانم کمک او باشم و ازدواج کنم و زودتر از مهلتی که باید می رفت سربازی، رفته بود.
اول فرستاده بودنش تهران بعد اصفهان و بعد زاهدان هروقت به مرخصی می آمد و در کارهای خانه کنارمن بود با دوبیتی هایی که میخواند میخواست به ما بفهماند که دیگر برنمیگردد وشهید می شود. آرزویش همین بود آنقدرمخلص و پاک شده بود که آرزویش همین بود هروقت اینجا شهید می آوردند غصه میخورد و میگفت ای کاش آن شهید من بودم.
آخرین باری که حسین قرار بود جواب نامه را بدهد ونداده بود خیلی نگران بـودم دیدم همه ی بچه هایم دارند دورهم جمع میشـوند وپچ پچ میکنند هرچه بهشان گفتم اتفاقی افتاده ؟کسی طوریش شده؟ به من بگویید؟! میگفتند چه شده. عروسم را کنار کشیدم قسمش دادم راستش را بگو که گفت از زاهدان تلفن کرده اند که حسین زخمی شده حسن با پدرش یک تیکه نان وخیار را داخل کیسه گذاشت و رفتند زاهدان آنجا که رفته بودند گفته بودند که پسرتان در بیمارستان رفسنجان است برگشته بودند که او را به سردخانه برده بودند .
وقتی من روی حسین را بازکردم احساس کردم که دارد میخندد وخوشحال است. قاچاقچیان هفت تا تیربه او زده بودند . جای گلوله هارا که دیدم باورم نمی شد داشتم دیوانه می شدم گفتم مردم اینقدرسرو صدا نکنید حسین ازهوش رفته ساکت شوید. بگذارید حالش بیاید سرجایش. ازهوش رفتم مرا به بیمارستان بردند وقتی به خانه آوردنم دیدم حسین را آورده اند آنجا.
گفتم مردم حرف هایی که حسین قبلامیزد برای امروز بود اومی دانست که شهید می شود . گفتم خدایاراضی ام به رضای تو. پسرم درراه خودت شهیدشد. همان چیزی بود که خودش میخواست و درست روز چهلم امام خمینی (ره) بود که مراسم ختم او بود.
ثبت دیدگاه