بعد از اینکه دیپلمش را گرفت ، به خدمت سربازی رفت و خدمتش هم در نیروی هوایی تهران بود. بعد که خدمتش تمام شد؛ وقتی میخواست بیاید ازش خواسته بودم همانجا بماند .رئیسش گفته بود: زینلی شما آدم با استعدادی هستید هر امکاناتی که بخواهید ما در اختیارت میگذاریم ولی محمد گفته بود نه.
من باید پیش پدر و مادرم باشم ، به هرحال موقع آمدن تلوزیونی به عنوان هدیه بهش داده بودند، وقتی که برگشت مدتی بعد به همراه (داماد حاج اقا خردمند)به انار رفت در آنجا فرماندهی یکی از پاسگاههای انار را به او داده بودند. مدتی در آنجا بود تا اینکه آمد خانه. گفتم چرا برگشتی؟ گفت: “من دیگر در پاسگاه انار نمی روم آنجا باید من ماشن ها را تفتیش کنم و من از این شغل خوشم نمی آید. من باید به سپاه بروم” بعد از اینکه در سپاه نام نویسی کرد به مدت هشت روز از طرف سپاه می آمدند در روستا و در مورد محمد پرس و جو می کردند. آن موقع همه محمد را خوب می شناختند ، گفته بودند برای سپاه بهترین و لایق ترین است.
مدت زیادی طول نکشید که محمد را به عنوان فرمانده بسیج عباس آباد کشکوئیه قرار دادند.
و یک ماشین لندکروز را در اختیارش قرار داده بودند. محمد کارش این بود که از میان جوان ها بهترین ها را برای بسیج انتخاب می کرد. با ماشین به روستا های اطراف می رفت و گروه های مقاومت بسیج تشکیل میداد.
او در این کار خیلی خِبره بود و به کارش عشق می ورزید و در تمام روستا ها بسیج تشکیل میداد.
وقتی با ماشین به خانه می آمد ، برای کار های شخصی و یا مهمانی یا اینکه جایی برود موتورش را بر می داشت و با موتور میرفت. همه به او میگفتند: تو ماشین در اختیارت است آنوقت زن و بچه ات را با موتور جایی میبری؟ جوابی که میداد میگفت: “این ماشین با پول بیت المال تهیه شده است و حتی بنزینش با پول بیت المال است.” من هرگز نمی توانم برای مصارف شخصی ام استفاده کنم.
گاهی وقت ها که می آمد خانه چند نفر را هم همراه خودش می آورد و می گفت: مادر من امشب مهمان دارم و لطفا غذایی درست کنید.
مادرش می گفت: “اگر از قبل اطلاع داده بودی خوب بود ولی الان چیزی در خانه نداریم برای پذیرایی” . مهمان های تو همه بسیجی هستند و برای خدمت به بسیج ، تو هم که انبار غذایی بسیج در اختیارت است خب از آنجا تهیه کن؛ می گفت: درست است مادر اما این بسیجی ها الان در منزل ما هستند و نه در بسیج
همان نون و پنیر هم که بیاوری برای ما کافی است. محمد در اینجا گروه های بسیج تشکیل می داد و به جبهه اعزام می کرد تا اینکه گفت: خودم هم باید به جبهه بروم اما سپاه به او اجازه نمیداد و می گفت: مسئولیت شما در اینجا لازم تر از جبهه است. تشکیلاتی که شما در اینجا دارید برای اعزام به جبهه خیلی مهم است. شما نباید به جبهه بروید اما محمد دور از چشم دیگران با قطار به اهواز رفت. چندین بار به جبهه رفت و دوباره آمد تا اینکه گفتند: محمد زینلی مفقود شده و هیچ خبری از او نیست.
گرامی باد یاد و خاطره شهدای عزیز
شهدا شرمنده ایم😭😭😭