سالهای اول همت آباد مدرسه می رفت و بعد برای ادامه تحصیل به هنرستان در رفسنجان می رفت .من هفته ای یک بار به مدرسه اش سری می زدم تا اینکه یک روز به من گفت بابا از اینکه نگران تحصیل من هستید از شما ممنونم اما دیگر اینجا نیایید.
تا اینکه یک روز آقای کازرانی مدیر مدرسه به من زنگ زد و گفت سید محمدرضا مدتی است درست به مدرسه نمی آید. مادرش نبود. سید محمدرضا که آمد گفتم چرا مدتی است سر کلاسهایت نمی روی .گفت :بابا اگر حقیقتش را بخواهی من می خواهم به جبهه بروم .گفتم الان شما باید به درست برسی. گفت بابا آیا درست است که بچه های همکلاس من که در خرمشهر و آبادان و اهواز هستند زیر آتش گلوله باشند و من اینجا به درسم برسم. درس من آنجاست رهبرم گفته باید بروم جبهه من باید حتماً بروم.
وقتی دیدم اینقدر مصمم است گفتم باشد اما الان نباید بروی باقر که سنندج است و صادق هم بیرجند. میخواهی مرا دست تنها بگذاری صبر کن آنها بیایند.
دو مرحله رفت و آمد تا اینکه من دوباره گفتم رضا، یک مدت دیگر نرو جبهه برادرهایت هم که نیستند .گفت بابا شما نمی دانید من دیگر طاقت ترک جبهه را ندارم و اینبار که می روم نمی خواهم دایی هایم با خبر شوند چون می دانم بخاطر رفتن من نگران و ناراحت می شوند.
پیش از جبهه در خانه:
قسمتی از خانه یک اتاق کوچکی داشتیم که رضا هر شب می رفت آنجا می خوابید شبها تا دیر وقت چراغ روشن بود از گوشه در که نگاه می کردم می دیدم در حال نماز و قرآن خواندن است. رضا از نظر تقوا به درجه بالایی رسیده بود .در تمام کارهایش منظم بود کوچکترین بی نظمی را در کارهایش نمی شد دید. خیلی کوشا و قوی بود هر وقت او را می فرستادم برای خاک بار کنی بدون کوچکترین ناراحتی و با نظم کارش را انجام می داد.
عشق جبهه :
مدتی بود که مدرسه نمی رفت هر چه اصرار می کردیم که برو مدرسه می گفت من مدرسه نمی روم . من یک روز با عصبانیت و پرخاشگری از او خواستم که علتش را بگوید اما فقط می گفت که به خاطر جبهه رفتن به مدرسه نمی روم.
گفتم خیلی خوب حالا که مدرسه نمی روی باید بروی عباس آباد خاک بارکنی.
روزی هشتاد فرغون خاک بار میکرد و ظهر نشده می آمد خانه خیلی زرنگ و فعال بود.
گفت می خواهم عصرها به کلاس کاراته بروم .رفت لباس کاراته گرفت و هنوز هم لباسش هست.
هر وقت دیر می آمد فکر می کردیم که سر کلاس است .تا اینکه متوجه شدیم کارهای اولیه برای جبهه رفتن را انجام می دهد.
هرچه گفتم صبر کن برادرهایت صادق و باقر که در سنندج و بیرجند هستند یکیشون بیاید من دست تنها نباشم.
گفت نه من باید طبق فرمایش امام بروم.
عینکش شکسته بود. دادیم شهر که درستش کنند رضا گفت تا دو روز دیگر آماده اش کن . وقتی رضا رفت عینک را بگیرد آماده نبود ؛ رضا به تعمیرکار عینک گفت من می خواهم بروم جبهه باید هر چه زودتر آماده اش کنی.
زمان انقلاب :
با علیرضا کار پخش کردن اعلامیه را انجام می دادند . با موتور می رفتند در روستاهای اطراف و اعلامیه ها را پخش می کردند . ماموران چندین بار آنها را تعقیب کرده بودند ولی هرگز موفق نشده بودند آنها را شناسایی و یا دستگیر کنند.
مرحله آخر جبهه:
شب در خانه بعد از شام گفت من امروز در تشیع جنازه شهیدی بودم و می خواهم دوباره به جبهه بروم . فردای آن روز به جبهه رفته بود اما ما خبر نداشتیم
باقر روز بعد آمد بعد از مدتها بود که می آمد ما خیلی خوشحال شدیم. باقر گفت از اینکه باقر آمده خوشحالید اما رضا رفت جبهه.
گفتم شب به ما گفت میخواهم بروم من هم گفتم صبر کن یکی از برادرهایت بیاید گفت به امید خدا . پس به امید خدا هم رفت جبهه.
باقر هم دوباره رفت چند روزی می گذشت و ما از حال هیچ کدامشان خبری نداشتیم. خدا می داند چه به حال من و مادرش گذشت
خاطراتی از شهید سیدمحمدرضا رضایی از زبان پدرش:
گفت بابا آیا درست است که بچه های همکلاس من که در خرمشهر و آبادان و اهواز هستند زیر آتش گلوله باشند و من اینجا به درسم برسم. درس من آنجاست
نویسنده : رضا کاشفی - خانم حسینی منبع : دارالبقاء
ثبت دیدگاه