یکی از کار های بسیار زجر آور بعثی ها در زمان اسارت این بود که در سرمای زمستان که هوا بسیار سرد بود ، شهید حاج احمد و هم بندی های او را در سالن کوچکی که پر از آب های یخ بود ، میانداختند که پدرم می گفت: استخوان هایمان به قول رفسنجونی ها تِرق ،تِرق میکردند … تا اینکه بعد از اسارت و در سال های اخیر نتیجه آزار و اذیت آن زمان ، بروز می شد.
در یکی از شب ها ، حال پدرم به دلیل نارسایی کلیه و آب آوردن ریه ، اصلا خوب نبود و به سختی نفس می کشید تا اینکه پدرم آن شب راهی بیمارستان شد پدرم را در بخش آی سی یو بستری کردند. ما هم خیلی استرس داشتیم . بعد از چند روز و پس از بهبودی وقتی که پدرم داشت این ماجرا را تعریف می کرد ، می گفت: که وقتی داشتند اکسیژن بهم وصل میکردند، گفتم شهید ( احمد پور عبداللهی) خودت کمکم کن …. که بعد خوابم برد (چون چند روزی بود که نتوانسته بود خوب خواب کند).
پدرم می گفت: در آن خواب شیرین رفیق بچه گیمون که از بچه گی تا قبل جنگ همیشه کنار هم بودیم و بازی میکردیم و همدیگه رو خیلی دوست داشتیم (شهید احمد پور عبداللهی) در خوابم آمد که دیدم یک جای بسیار تا بسیار زیبا ، همه جا سر سبز ، نورانی خیلی جای زیبایی بود. من گفتم احمد جان تو اینجا چه کار میکنی؟ شهید احمد پور عبداللهی گفت: آمدم اینو به تو بدم، دستش آورد جلو دیدم یکه سیب زرد بسیار زیبا و نورانی که اصلا نمیشه توصیفش کرد.
سیب رو به من داد و گفت این سیب رو بو کن. من گفتم سیب رو میخورند نه اینکه بو کنند.. گفت: نه فقط بو کن و من همین کار کردم همین طور که داشتم آن سیب رو بو می کردم ناگهان از خواب شیرین بیدار شدم و دیدم که نفسم چقدر راحت شده و می توانم به راحتی نفس بکشم
پدرم همیشه دوست داشت که کنار شهید احمد پور عبداللهی باشد که آن به عنایت خداوند بزرگ و شهدا عزیزمان اکنون قبر او در نزدیکی قبر شهید احمد پورعبدالهی قرار دارد و او به آرزویش رسید.
ثبت دیدگاه