محمد با خودش قرار گذاشته بود دو روز دیگر اعزام شود البته بدون اطلاع مرکز بسیج محل خدمتش.
آن روز به بهانه دیدار با خانواده اش من را باخودش به خانه خواهرش برد و یک سری به آنجا زد. بعد گفت: به خانه پدرت برویم ، رفتیم آنجا اما کسی نبود. قصد داشت افطار آنجا بماند چون کسی نبود با یک برش هندوانه روزه اش را باز کرد ، به خانه مان برگشتیم باز چیزی در مورد اینکه قرار است، پس فردا به جبهه برود نگفت.
افطار روز بعد به خانه برادرم دعوت شدیم، با اسرار زن برادرم ، شب برای خواب آنجا ماندیم. وقتی که میخواستم جای خواب را مرتب کنم گفت: همسرم چند لحظه بنشین میخواهم صحبتی باهات داشته باشم ، خلاصه گفت: من فردا میرم برای اعزام کسی از بسیج نمی داند دارم میروم. اگر میخواهی از دستت راضی باشم به کسی تا چند روزی نگو که من رفتم.
من بهشون گفتم: احوال دخترمون خوب نیست، نروید صبر کنید تا مهدیه حالش خوب شود ، بعد بروید اما قبول نکردند و گفتند: خدا هست.
شهدا جز به خدا و رضای خدا به چیز دیگری فکر نمی کردند ، اخلاص شهدا بی نظیر بود ، محمد خیلی با اخلاص و بی ریا بود. به هیچ عنوان دوست نداشت که از وی نامی از نظر مرتبه شغلی یا فعالیتش در جایی برده شود. حتی از اینکه ما بخواهیم چنانچه شهید شد، محلی را بنام ایشان ثبت بدهیم ناراحت می شد و توصیه می کرد دوست ندارم ، حتی به من مخصوصا این حرف را زد. من هم تا سالها این اقدام را نکردم.
یک روز دخترم گفت: یاد پدرم دارد فراموش می شود ، من با شهرداری یک مکاتبه کردم که میدان ولی عصر کنونی را که آن زمان تعیین نام نشده بود بنام ایشان ثبت کنند.
شب که خوابیدم ، شهید به خوابم آمد که یک تابلو در دستشان بود و روی آن نام محمد رسولالله نوشته شده بود. وسط میدان قرار داد. بعد از مشاهده خواب منصرف شدم و دیگر این موضوع را دنبال نکردم. اما دخترم گفت: این درست نیست به شما وصیت کرده به من که نکرده. خیابان سردار شهید محمد زینلی را بنام پدرش درخواست و از شهرداری خواست که به ثبت برسانند.
ثبت دیدگاه