اهمیت به نماز جماعت
من فاطمه باقری هستم سومین خواهر غلامرضا، برادرم ۵ سال از بنده بزرگتر بود، غلامرضا در مدرسه همت آباد درس میخواند، در ایام تعطیلات تابستان به همراه پدرم بر سر زمین های کشاورزی می رفت و کار کشاورزی می کرد، عصر ها ساعت ۵ که میامد منزل ، سریع وضو می گرفت و خودشو به مسجد صاحب الزمان(مسجد پایینی روستا) می رساند و در نماز جماعت شرکت می کرد، بعد از نماز به آبدارخانه می رفت و استکان های روضه را می شست، بعضی روزها را هم برای غبارروبی مسجد می رفت و کمک می داد.
غلامرضای با معرفت
زمانی که جنگ شروع شد، در محل پایگاه اورژانس فعلی، پایگاه بسیج قرار داشت، برادرم غلامرضا عضو بسیج شده بود و به پایگاه رفت و آمد داشت، پایگاه گشت زنی های شبانه برای امنیت روستا و روستاهای همجوار داشت، غلامرضا هم طبق نوبتش می بایست بعضی شب ها به گشت زنی برود اما او اکثر شب ها را می رفت . یک شب مادرم بهش گفت: چرا بیشتر از نوبتت میری؟ گفت: مادر، من مجردم و آزادم، من بجای کسانی میروم که متاهل هستند، من بجای آنها میروم تا آنها بیشتر در کنار زن و بچه شون باشند و به خانوادشون رسیدگی کنند
(غلامرضا هنگام شهادت ۱۶ سال داشت،کارهایی که می کرد خیلی بیشتر از سنش بود)
جلب رضایت پدر
سال ۶۱ غلامرضا تصمیم گرفت عازم جبهه شود،وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشت، پدرم مخالفت کرد و گفت: نه اینکه مخالف جبهه رفتن باشم،نه!ولی برادرت محمد رفته سربازی و دو سال طول میکشه، مادرت طاقت دوری هر دوتاتون نداره، صبر کن محمد برادرت سربازیش تموم شه بعد شما برو… غلامرضا در جواب پدرم گفت: امام فرموده برویم جبهه و نباید سنگرها را خالی بگذاریم و کلی اسرار کرد تا اینکه پدرم رضایت داد.
اعزام به جبهه
شب قبل از اعزام تا اذان صبح پای تلویزیون نواهای آهنگران را گوش می کرد و اشک می ریخت، تابستان بود و معمولا همه در حیاط میخوابیدند ، همسایمون مرحوم حاج محمد رجبی صدای گریه ها و بی تابی های غلامرضا را می شنید، نیمه های شب صدا زد و گفت: “تو که فردا عازمی چرا اینقدر بی تابی میکنی؟” و آرومش کرد. نیروها از گلزار شهدا اعزام می شدند، روز اعزام بر سر قبر شهیدان “احمد پورکشاورزی” و “علی عرب” رفت و لحظاتی نشست و فاتحه خواند، وقتی که خواسست بلند شه دست روی قبر شهدا گذاشت و گفت “کی باشه منم بیام پیشتون…”
مفقود الاثر
بعد از اعزام غلامرضا، برایش نامه مینوشتیم و جواب نامه می آمد (بنا بر شنیده ها یکی دونامه آخر را همرزمانش نوشته اند چون غلامرضا مفقود شده بود). قبل از اینکه خبر مفقود شدنش را برایمان بیاورند، یک شب خوابی دیدم (آن زمان ۱۱ سال داشتم)، خواب دیدم جلوی خونمون دشت سرسبزیه، من یک شیئ رو به وسط دشت پرت کردم اما بعدش هرچه به دنبالش گشتم پیداش نکردم، صبح آن شب خوابم را برای مادرم تعریف کردم، دلش آشوب شد و گفت: “نکنه برای غلامرضا اتفاقی افتاده…”
مدتی بعد چند نفر از سپاه آمدن و کیف غلامرضا را آوردند و گفتند شهید شما مفقود شده…(این فراق ۱۹ سال طول کشید از سال ۶۱تا ۸۰)
ورود شهید به وطن
۱۹ سال از مفقود شدنش می گذشت و مادرم چشم انتظار بود، در طول این مدت لحظه ای نبود که به یادش نباشد .هر زمان که اعلام می شد شهدای جدیدی تفحص شده اند، من و خواهرانم چشم انتظار خبری بودیم. سال ۸۰ تلویزیون اعلام کرد که ۶۰۰ شهیده تازه تفحص شده وارد کشور شدند، این شهدا را در شهرهای مختلف میبردند و ما جلوی تلویزیون اشک می ریختیم. یک شب خواب دیدم بر سر بلندی نشستم و گریه می کنم، غلامرضا آمد و گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم: ما این همه سال چشم انتظاریم و تو نمیایی. گفت: “دیدار نزدیکه” یکی دو روز بعد به ما اطلاع دادند که غلامرضا هم جزو همین شهداست
ثبت دیدگاه